همان کوفه
آسمانِ اندوههای زینب(س)، آن روز، بارانی تند فرو ریخت و بذری که برادر، با نثار خون، در سرخ دشت کرب و بلا پاشیده بود درخت شد؛ خطبه!
این بار، برادر بود که توفان را آرام کرد؛ از بام نیزه. و خواهر، با نگاه بر خورشید مشفقگونه که بر نیزهها گل کرده بود، خطبه شکاند؛ چشم در چشم برادر: یک روز بر دوش پیامبر (ص) و دیگر روز بر نیزه مردمانی خیره سر، و بر لب گلنغمههای قرآن!
آری! این سر برادر بود، آن هنگام که دسته دسته سنگهای غُراب فام، از بامهای خانه پرواز میکردند و بر پیشانی بلند سپیدهدمان گل انداخته بودند؛ و آن سوتر، خواهری که پرده محمل به یک سو میزد و با دیدن آن باغ پر از لاله، سر به چوبه محمل آشنا میساخت.
آیا این کوفه، همان کوفه است که علی (ع) هر روز در بازار آن، گام مینهاد و کم مانده بود دکّانها از هیبتش فرو بریزند؟ آیا این کوفه همان کوفه است که طعم خوش روزهای فرمانروایی علی (ع) را چشیده بود؟ آیا این کوفه همان کوفه است که روزی فرمانروایی خود را در کنار تنور پیرزنی، با کودکان یتیم تماشا میکرد؟ آیا این کوفه، همان کوفه است که در برق ذوالفقار، شب و روز را به خوبی باز نمیشناخت؟ و آیا این کوفه، همان کوفه است که دخت علی (ع)، در آن محفلِ تفسیر قرآن، بر پا میساخت؟
ای کوفه! بیشکوفه بمانی که بهار شادمانی آل پیامبر (ص) را خزان ساختی و دلِ فرزندان فاطمه (س) را، آن زمان که سربریده را در تنورِ خولی وانهادی، گداختی. چشمه سارانت، تَرَک برداشته عطش بماند که لبهای فرزندان بانوی آب را، در حسرت جرعهای پسندیدی و گمان نمودی که دستهای قلم شده برادر آب آورش، پای نخلهای سوزان، کتاب خواهد نوشت؟ پیشانیات در تبِ هراس بسوزد، که سرِ سرداران سپاه عشق را به بان نیزه بردی و بر نگاه یتیمکان دلخستهاش، رحم روا نداشتی. ننگ بر تو که با خطبههای جانسوز فرزند علی (ع)، جان ندادی.