نجف شهر رویایی من ...
با آن صدای ذاتاً لطیف! می آید و برایم از عشق می خواند حوالی ده ، یازده شب! و نتیجه اش می شود یادآوری دلی که برده است از من! دوست دارم باز هم بشنوم و باز هم بی قرار شوم مثل همان روزهای نخستینٍ از عشق برگشته!مثل همان روزهای بعدتَرش، که هر کسی از بهشت می پرسید،پاسخش این بود: دلم به منزل های بعد نرسید و بی دل به دیگر طبقه های بهشت سر زدم؛ جایی چَشم ماند و جایی نَفَس! اما دلم؛همان منزل نخستین جا ماند تا ابد…
هنوز میان طلاییِ محض ایوانت گیر کرده ام! میدانم دلخورید! نشان به آن نشان که نخ طلاییِ پرچم سبزت دیگر لای قرآنم نیست؛ که نمیدانم کجاست؟ هرچند برایم تحفه ای بس گرانقدر از کربلایی(!) آوردند اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که من فهمیدم نشانه ی خوبی نبود این گم شدن!
حالا به بهانه ی مکالمه ی طولانی دیشب و عشقی که مهربانی برایم تصویر کرد، دوباره دارم سرود عشق میخوانم.باشد که عزمش کنم. باشد که رخصت دهید تا فرصت شود به محضر ذی شرافتتان شرفیاب شوم و بمانم ،
تا همیشۀ خدا
تا همیشۀ شما…