میهمان شده ام
مثل همه ی شب های دیگر خوابم نمی برد و مهمان کتاب شده ام ! ” این است بهشت” را می خواندم به قلم استاد مرتضی آقا تهرانی .. عجیب نیست که حال و هوایم را عوض کند .. لحظه به لحظه اش خاطرات سفر عتبات را برایم زنده می کند ..
./ ساعت ۳ نیمه شب آماده شدم برای رفتن به مسجد کوفه . گرمای هوا و تابش مستقیم خورشید و اعمال زیاد مسجد کوفه همه دست به دست هم داد که عزم جزم کنم که نیمه شب تا طلوع آفتاب را مهمان مسجد کوفه باشم .
چند ثانیه ای کنار مسجد ایستادم .. اثری از دارالاماره کوفه نیست . به جز یک ستون به شدت تخریب شده ..
در ِ دار الاماره باز شد . مختار با لباس سفید سوار بر اسب از دروازه دارالاماره خارج شد .. موی سپید کرده از جفای کوفیان . کدام ورق تاریخ است که از جفای کوفیان برسینه اش داغ نداشته باشد ؟
./ خبری از تفتیش نیست . همه ماموران امنیتی خوابند . خیلی راحت و بی دغدغه بدون انتظار در صف تفتیش ٬ به داخل مسجد می روم .. چراغ های مسجد خاموش است .. یک تاریکی زیبایی که با تابش ِ قشنگ ِ مهتاب مرا به وجد می آورد .. ماه در میان مسجد است . جایگاه کشتی نوح ٬حوض ِ پر آب ِ وسط مسجد است .. عکس ِ ماه افتاده در آب .. هیچ کس نیست .. دور تا دور مسجد را نگاه میکنم .. دلم برای همه جایش تنگ شده .. حاشیه نوشت های بالای دورتادور دیوار مسجد کوفه خطبه بدون نقطه ی مولاست .. گفتم مولا ! چقدر دلم برای مولا تنگ شده ..
تیر خورده به قلبش .. شاید به بالای قلبش .. خون دویده بر تار و پود لباسش .. محاسن سپیدش هر لحظه به چشمم زیباتر می آید .. پایش فرو می رود در آب ِ حوض ِ وسط مسجد .. همانجا که جایگاه ِ کشتی نوح است .. هر تیری که می نشیند بر بدنش چشم هایم را می بندم و آه می کشم .. آه می کشم .. آه ..
./ چادر نمازم را سرم میکنم و می دوم میان مسجد .. همه جا تاریک است و نور سبزی از میان ضریحی که میان دیوار است می تابد بیرون .. پاهایم سست می شود و چشم هایم مشتاق .. هیچ کس نیست .. این خلوتی ِ نیمه شب٬ چقدر شیرین است .. می روم کنار محراب مولا .. بی دغدغه از ازدحام و شلوغی٬ محراب را در آغوش میکشم .. صدای نفس هایم می پیچد در گوشم .. می نشینم کنار محراب .. نور سبز درون محراب چند روز دیگر قرمز می شود .. اللهم العن قتلة امیرالمومنین …
تا می آیم تیرهای بدنش را بشمارم ٬ رنگ خون دلم را می لرزاند .. چه کسی می گوید این محب و چه بسا شیعه ی به خون غلتیده ٬ مهر آن دو ملعون را در دل داشته !؟ بخدا که باور نمیکنم .. سینه خیز می رود .. زیلوهای مسجد رنگین می شود به خونش .. خودش را می کشد به سمت محراب مولا .. تکیه می دهد به منبر مولا .. چشم هایش از مرگ نمی هراسد .. چه میگویم ؟ مرگ ؟ مرگ حقیر است در برابر مردان خدا .. باور کن عاقبت روی پاهای مولا جان داد ! لبخندش را ندیدی ؟
./ ازمحراب بیرون می آیم و مشغول انجام اعمال مسجد کوفه می شوم .. نسیم خنکی می وزد .. بعید است از این هوای گرم که اینچنین نسیمی داشته باشد .. نور مهتاب هم عجیب منور کرده حیاط بدون سقف مسجد کوفه را ..
صدای اذان صبح که می پیچد بهشت خدا روی زمین را به چشم می بینم .. سجده رفتن بر سنگ های مسجد کوفه شهدی دارد که خدا بر همه ی محبان مولا بچشاند ان شا الله .
میدانی به چه فکر میکنم ؟ به اینکه بعضی از آدم ها چقدر مطهرند ! انقدر مطهرند که باید برای زیارتشان از مسجد عبور کنی ..باور کن فضیلت میخواهد٬ سعادت می خواهد ٬ که مسلم باشی .. که مختار باشی .. که محبان اهل بیت برای زیارتت ناگزیر شوند از مسجد طی طریق کنند تا برسند به آستانت ..
دلتنگ مسجد کوفه شده ام .. دلم ” قم اللیل الا قلیلا ” می خواند .. چشم هایم را می بندم و در میان مسجد کوفه چادر نمازم را سرم میکنم ..
خدایا ما را به محرم برسان…
بقلم حمیده اسلامی