مرا به محرم برسان...
10 مهر 1395 توسط الزهرا (س) نصر
غروب مسجد کوفه ناگفتنی است . کیف میدهد نشستن میان مسجد و آرام گرفتن .
خاصه اینکه هوای بالای سرت هم نیمه ابری باشد و نسیم خنکی بوزد . آسمان آبی بیفتد پشت گنبد حضرت مسلم و نور زرد از زیر گنبد بتابد به آسمان..
آب ِ حوض میان مسجد موج میخورد و بچه ها با لهجه های غلیظ عربیشان آب بازی میکنند ..
محراب حضرت علی علیه السلام خلوت است . کنارش هم یک منبر با سنگ مرمر است . جلوی منبر نشستم که خستگی در کنم ، نمیدانم چه شد یاد سکانس آخر فیلم مختارنامه افتادم . دلم یک جوری شد .. دلم مُحَرَم می خواهد .. هرچند که مُحَرَم در قلب فاطمیه است . اما من دلم محرم میخواهد . همان عَلم و کُتل ها را .. همان زنجیر زنی ها را .. همان چای روضه های ” حسین” را ..
اصلا چقدر دلم ” کربلا” میخواهد .
بقلم حمیده اسلامی