لک لبیک حسین...
چادرش حسابی خاکی شده است… تکانش نمی دهد … فقط بغض می کند !
گلویش خشک ِ خشک …. چشمانش تنگ ِ تنگ !
جوراب هایش تمیز ِ تمیز …. ! منتظر هیچ روزی از هفته نیست ؛ هیچ روزی موعد سفرش نیست ! فقط بدرقه می کندهر روز زائران کربلا را …بدرقه ….. …. پاهایش را دوست ندارد ….
بار پنجم ، ششم بود که باز کاروان رفته بود و او برگشته بود خانه ! تمام دل و جانش را برای اربعین امسال جمع کرده بود … تمام تمام حسرت های شب های این یک سال را …. تمام تمام جاماندگی هایش را به امید اریعین امسال ، تحمل کرده بود …. و حالا …..
سخت است … باور کن آقای من ! سخت است …به یک باره کمی تربت چشانده باشی َش و تمام وجودش خاک شده باشد و حالا ؛ رها در شهری غریب ؛ دنبالت بگردد … !….. هر وقت عطرت به مشامش برسد ، آشفته دنبال آن عطر آشنا می دود و گاهی به خیسی یک چشم یا غزل نیم سوخته ای میرسد و باز دیوانه میشود و باز…… …
طعم تربت ؛ آدم را دیوانه میکند ؛ خصوصا وقتی تربت را شما پشت شلوغی های حرم ، قاطی گریه های تحت القبه و میان هیاهوی زائران ؛ ریخته باشی در نای ِ زائر محتاجت ….
هرکاری کند یادش نمی رود لحظات ِ ورود به بین الحرمین را … هرکاری کند زانوهای ناتوانش را یادش نمی رود … هرکای کند آن غوغا و انقلاب زیر قبه را یادش نمی رود ….. به خدا مریض می شود با این یادآوری ها !
نسخه اش دادم تا حواسش را پرت کند اما حالش مدام بدتر می شود ….چند بار نسخه های مرا پاره کرده و با صدای بلند حالی ام کرده که فقط طبیب ِ خودش را می خواهد و دیگر دست از سرش بردارم … ! …
بیست روز پیش روی کارتی برایش نوشته بودند « بیست روز مانده به سفر کربلا » …. تسبیح تربتش را دست گرفته بود و هر روزش را چندبار می شمرد … مدام با خودش نجوا میکرد ” یعنی بناست معجزه شود که من هم بروم کربلا ؟ یعنی می شود ؟ “
اما این روزها دانه های تربت تسبیحش خُرد شده اند و افتاده اند روی سجاده ! دیگر فقط نگاهشان می کند … دستش به ذکر نمی رود …. نور میخواهد ! طبیب خودش را میخواهد ……
برایش نسخه نوشته بودم که چند روزی چشم هایش نباید هیچ ضریحی ببیند … …. نباید پا برهنه ای را ببیند …نباید روضه بشنود … نباید پرچم ببیند ………. نباید کربلا ببیند …نباید امامزده ببیند …نباید گنبد ببیند ….نباید ………. به گمانم این روزها بهتر است چشم هایش؛ هیچ نبیند…. آخر چشم هایش را دیگر دوست ندارد ! چشم هایی که اربعین آمد اما لیاقت دیدن حرم را نداشت … کاش ….
- چشم هایش قشنگ می شود اما باز می خواند ” هلابیکم یا زواری ….” ، با بغض ِ سنگینی بی مقدمه می گوید ” لطفا کسی تلویزیون را خاموش کند … ” ….. ؛ همه سکوت می کنند و با تعجب بر میگردند اویی را می بیندد که باز یادش رفته کجا نشسته ………………. دوباره تکرار می کند : ” لطفا کسی تلویزیون را خاموش کند ! ”
نمیفهمم آخر چرا این همه لنز دوربین باید بر روی پاهای زائران پیاده زوم شود و روی آن ها بماند و بماند و بماند … ؟چشم ها هم پشت قاب تلویزیون است که می ماند بر تصویر قدم هایی که بر جاده کربلا ، گریه می کنند …پاهایی که اشک می ریزند……….قدم هایی که آدم دلش می خواهد با بوسه دنبالش راه بیافتد و با هر قدم خودش را بیندازد روی زمین …….. همین است تمام سهم یک جامانده ؟؟ دیدن ِ چند دقیقه پخش زنده و دست کشیدن روی شیشه تلویزیون و حسرت جانسوز ؟؟
مگر ما دل نداریم ؟؟ این همه لنز دوربین افتاده اند به جان ِ بی جان ما که چه بشود ؟ این همه تصویر پخش زنده پیاده روی ،به خدا خیلی سنگین است برای له کردن ما …
- کفایتمان کرد ، جانمان سوخت …. تلویزیون را خاموش کنید ! بخدا ما دیگر داریم می سوزیم …. کاش برق ها برود و همه چیز خاموش شود ……
بلد نیست روضه بخواند اما آقاجان دلش گریه می خواهد ! کاش همه جا خاموش شود تا هرچقدر دلش میخواهد بلند بلند گریه کند …….مثل خیمگاه … مثل کنار شش گوشه…. مثل تل …. آخ !
نمی فهمم یعنی آنها که لنز های دوربین را زوم می کنند بر چشم های خیس ِ زائران پیاده و بی مقدمه می پرسند « لطفا از حس و حالتان برای جاماندگان قافله چند کلمه ای بگویید » ؛ فکرِ ما بیچاره ها را نمی کنند که حسرت دارد خفه مان می کند ؟ آقا جان بگو تکلیف این دل بی قرارت که زخمی شده چیست ؟ التیام می خواهد آقا …..
وقتی دوربین ها زوم میشود روی خادمین و غوغای موکب ها
زوم می شود روی عشق و عاشقی محضِ جاده ها ….
فقط چشم هایم آب می شود ….
چقدر بعضی ها توفیق دارند !
چقدر بعضی خوب بلدند عشق شان را هزینه کنند ….
آخ …
چند سال شد ؟ چند ماه شد التماس کرد ؟ ….. چند بار در ماه ، مستند پیاده روی اربعین را گذاشت در لب تاپش و خیره شد به مانیتور و نگاه کرد تا بلکه اقاجانش ببیند یک دختربچه افتاده این گوشه دلش تاول میخواهد …تاول پا ….دلش خرابی میخواهد …. دلش ….دلش تیمار از جانب طبیبش میخواهد ….. دلش میخواهد برگرد به خانه اش ! ….
چقد این دختر ، نشست و گفت دیگر نمی نویسم آقا ! از شما نمی نویسم … باشد که همه حرف هایمان بماند بین خودمان ! رفت و زد به خط نوشتن چیزایی که فکر میکرد حرف های خوبی است برای رشد خودش.. ! اما این روزها می بیند هیچ حرفی بهتر از کلمه هایی نیست که بوی تربت می دهد …بوی کربلا میدهد …. هیچ معنایی زیباتر از آن نیست که که تعبیر شما باشد و به شما ختم بشود ….. برای همین دیگر باید می نوشت از شما آقا جانم …..! او را ببخشید که عهد شکنی کرد !
آقا ! راستش را بخواهی هیچ جوره فکرش را نمی کرد امسال هم باید پاهایش بی تاول بماند…امسال هم نمیتواند بمیرد …نمیتواند قدم بردارد و بمیرد بمیرد بمیرد… .اقا میدانی چند بار تصور کرده است ؟ اقا به خدا ادم دیوانه میشود از این همه تصور کردن …. جواب چشم هایش را چه بدهد ؟ این همه انتظار …این همه خودشان را ناز کردند تا بخری شان … اقا … اقا به خدا بلد نیستم ارامش کنم …. خودت آرامش کن !
چقدر شب ها خودم می شنیدم که می خواند ” هوای حسین هوای حرم هوای شب جمعه زد بسرم …"..
اما باز هم که کاروان آمد و او چشم هایش غش کرد تا تک تک شان را بدرقه کند…. بدنش درد می کند …. قلبش ،نا منظم می تپد ! حرف های عجیبی از او میشونم ؛ ..به من میگوید فقط در کربلا قلبش درست کار میکرد… منظم می تپید …منظم یا حسین یا حسین میگفت … آخ ! .. کاش می فهمیدم چه می گوید :
چند روز پیش دست یکی از زائرانت را گرفته بودم ، رفته بودم برای خدا حافظی ؛ باید راهی میشد برای رفتن به جاده ی کربلایت …ببخش اقا دلش را لرزاندم …در گوشش گفتم :« یک چیز میپرسم تو را به ان آقایت هرچه میدانی بگو بر من » … پرسیدم : « بهای زائر پیاده شدن چیست؟ چه کرده ای که اقا اینگونه صدایت کرده ؟ که اینجور با پای پیاده فرا خوانده ات ؟ اینطور در استانه شهر کربلا خوش آمد میگویدتان ؟ چه …. »
آقاجان در پاسخ هیچ نگفت … فقط گریه کرد ! و چه تعبیر و پاسخی زیباتر از گریه …
اقا من بلد نیستم ….. به خدا بلد نیستم که پرسیدم …..
.
.
از روزی که در راه حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) ، همین چند هفته پیش فهمید که دیگر زائرت نیست و از لیست خط خورده ، در درونش خُرد شد ! دلش شکست …. سعی کرد بلند شود و ادای ایستاده ها را دربیاورد ولی به خدا سخت است اقا جان ….طاقت این یکی را نداشت !
این همه زائر … چند نفر میشوند آقا ؟ ……. نمیشد ماهم می آمدیم میان آن همه زائر یعنی ؟ …. بخدا اقاجان ، وارد حرمت نمی شدیم ؛ فقط از دور نگاهت میکردیم …. می ایستادیم یک طرف خیابان ، عاشقانت که می رسیدند را با چشم هایم می بوسیدیم…. آخ ! بهشت میشد آن زمان … آن زمین …آن آسمان ….. ! از همان دور آرام می گفتیم لک لبیک حسین …لک لبیک حسین جان … جان ….
و بعد می نشستیم به گوش کردن نجوای زائرانت که از روستاهای اطراف ، بازبان عربی قربان صدقه ات می رفتند …. آخ!
یک بیچاره ای مثل او ؛ فقط یکبار آمد پیشتان و شما کریمانه جیره ی جانی به او بخشیدید ؛
بعد این همه مدت جانش به لبش رسیده …. .نمی تواند …نمی تواند ….
لنزهای دوربین را بگو جمع کنند آقا جان….. آدم آتش می گیرد ….
اقا به خدا دیگر نمی تواند ….
معجزه می خواهد ….. معجزه …..
اقا به خدا جیره جانی که داده بودید ته کشیده….
به نفس نفس افتاده …..
نفس میخواهد !
به قلم : ریحانه بانو