اینجا دیگر جاده کربلاست...
سوار اتوبوس بودیم. هوا گرم بود. از جاده خسته بودیم. مناظر راه هم لذت بخش نبود. تا بود بیابان بود و خار و خاشاک و گاهی خانه ای، خرابه ای. همه حال عجیبی داشتند. خستگی و غم را میشد توی نگاه تک تک شان دید. سکوت محزونی هم که حاکم شده بود حکایت از همین حس غریب داشت. راه طولانی آمده بودیم و بدتر از همه بغض های در گلو بود که در دو زیارت گاه قبلی شکسته نشده بود و هم چنان با ما سفر می کرد. حرمین سامرا و کاظمین را قد رسیدن و یک سلام کوتاه زیارت کرده بودیم و بعد اطاعت از صدایی که می گفت: ” به سمت اتوبوس ها برگردید، اینجا امنیت ندارد زائران عزیز". امنیت اگر آنجا نبود پس کجای عالم بود؟! چاره ای نبود اما. گوش به فرمان بودیم. آقای صالح زاده مدیر کاروان بود. مرد شریفی که با تمام فشارها و سختی ها همواره پرانرژی و مهربان بود. توی این مسیر دیگر او هم بریده بود. آرام روی صندلی ردیف اول نشسته بود. آلودگی هوای نجف تقریبا نیمی از هم کاروانی ها را مریض کرده بود. اتوبوس هم چنان در سکوت و گرمای جاده می رفت و هیچ چیزی از انتهای جاده معلوم نبود… یک دفعه، نمی دانم چه شد، از کجا شروع شد، شاید از یک تغییر ناگهانی مسیر اتوبوس شاید از یک ندای عجیب در دل ها، شاید از شنیدن صدای زنگ کاروانی غریب… سکوت ها شکست. همهمه ای شد. دیگر کسی تکیه نداده بود. همه از روی صندلی ها خیز برداشته بودند و اطراف را نگاه می کردند. انگار دنبال چیزی بگردند. کسی قرار نداشت. من هم. دلم شور افتاده بود. بی قراری می کرد… لحظاتی بعد مدیر کاروان بلند شد و وسط اتوبوس ایستاد. با صدای غمگین و بلندی که به همه برسد اما آرام تر از همیشه گفت: “اینجا دیگر جاده کربلاست، انتهای این مسیر که شاید به نیم ساعتی هم نکشد می رسیم به کربلا” صدای ضربان قلب های عاشق را میشد شنید. بغض ها شکست. همه می باریدند، عجیب می باریدند، هوای خنک بهشت وزیدن گرفته بود….