لذّتِ کشفِ نعمت
تدریس دیروزم با همیشه فرق داشت. همیشه تدریس میکردم چون مربی بودم و وظیفهام تدریس بود. دیروز به عنوان یک شاگرد تدریس میکردم. شاگردی که دارد دورهٔ تربیت مربی میگذراند و حالا وقتش شده که آنچه را یاد گرفته در عمل پیاده کند. دیروز برخلاف موقعیتهای استرسزای اخیر که اضطرابی نداشتهام، دستانم عرق کرده بود و اگر کمی دور و برم خلوتتر بود صدای قلبم را میشنیدم.
تازگیها نمیدانم چه اتفاقی افتاده که استرس، یکجورهایی جل و پلاسش را از وجودم جمع کرده است؛ گرچه که یک خردهریزهاییش هنوز باقیست، اما کمتر از قبل به پر و پایم میپیچد. حالا دیگر نه سر جلسههای کنکور و امتحانات استرس دارم، نه وقت مصاحبههای علمی، نه حتی آن روز که در دفتر نهاد دانشگاه مصاحبهٔ سختِ علمی، اعتقادی، کلاسداری و تدریس داشتم. و نه در بعضی مهمانیهای خاص! و نه شروع هیچکدام از کلاسهایی که قرار است در آنها برای عدهای دانشجو یا قرآنآموز جدید تدریس کنم. و نه به طور کلی وقت صحبت در حضور جمع. در این موقعیتها دیگر صدا و دستانم نمیلرزد و رشتهٔ کلام از دستم در نمیرود.
دیروز ولی، در شروع تدریس، لرزش خفیفی توی انگشتانم احساس میکردم. نمیدانم این لرزش به خاطر فشارِ مورد ارزیابی قرار گرفتن بود، یا به خاطر تدریس در حضور شرکتکنندگانی که اغلبِ قریب به اتفاقشان مربی بودند.
با این حال، برنامهریزی و زمانبندی و طرحِ درسی که از شب قبل آماده کردم بودم، کمک کرد تا در کوتاهترین زمان ممکن، استرسم را مهار کنم و بر کلام و ذهن و کلاس تسلط پیدا کنم.
درسم را برخلاف بقیهٔ شرکتکنندگان در دوره که با یک روایت شروع میکردند، با آیهای از قرآن شروع کردم و آن را تطبیق دادم با یک موضوع اجتماعی شایع در جامعه. (مدتی است اعتقادم بر این است که آموزههای اجتماعی و کاربردی و ملموس، ماندگاری و جذابیت بیشتری برای شنوندگان دارد تا آموزههای اخلاقی. البته شاید جدا کردن این دو، و مرزبندی بین آموزههای اجتماعی و اخلاقی کار ساده و حتی درستی نباشد. بهتر است این طوری بگویم: صحبت دربارهٔ روابط انسانها با هم را، از صحبت دربارهٔ رابطهٔ فردیِ انسان با خدا جذابتر دیدهام.) دیروز این را بار دیگر تجربه کردم. از حالات حاضرین و چشمانشان میتوانستم تازه بودن مبحث و جذابیتی که برایشان دارد را بخوانم.
دیروز برخلاف روزهای پیش که دوستان دیگری تدریس را عملی تجربه میکردند، کلاس یکسره سکوت بود و توجه. حتی آن وقتهایی که مسائلی را با مخاطبها به اشتراک میگذاشتم و آنها را تشویق به شرکت در بحث میکردم، به محض این که خودم شروع به صحبت میکردم تا مطلبِ به بحث گذاشته شده را جمعبندی کنم، کلاس به سرعت رو به سکوت میرفت و همهمهها در کسری از دقیقه میخوابید. دیروز حتی شلوغترین و بازیگوشترین شرکتکنندهٔ کلاس، آرام بود و تمام توجهش به درس.
رسممان در این دوره بر این است که بعد از اتمام تدریس، شرکتکنندگان، مدرّس را نقد کنند و ویژگیهای بارز مثبت و منفیاش را بیان کنند. گاهی استاد کلاس هم در انتها گفتههای آنها را تکمیل میکند.
بعد از تدریسم، وقت نقد که شد، باز استرسی توی دلم لانه کرد. با این حال بیصبرانه منتظر شنیدن نقاط ضعف و قوتم بودم که تا آدم از آن ها اطلاع نداشته باشد، برای رفع یا تقویتش تلاشی نخواهد کرد.
وقت ارزیابی، همه بدون استثناء و یکصدا، تدریسم را «عالی» و «خیلی عالی» ارزیابی کردند. تعدادی مشخصاً به صحبت کوتاه اجتماعی قبل از شروع درسم اشاره داشتند و آن را بسیار عالی توصیف کردند. بعضیها از قدرت بیان و بعضی دیگر از تفهیم خوب مطلب جدید تعریف کردند. و دلنشینتر از همه صحبت دوستی بود که کلامم را متین و موقر ارزیابی کرد و اضافه کرد: «اونقدر متین صحبت میکرد که آدم دلش نمیخواست تموم بشه».
و فقط بعد از همهٔ اینها بود که یکی از دوستان به جمعبندی آخر بحث انتقاد کرد که البته حق با او بود.
با وجود این که قبل از این هم، در کلاسهایم، جسته و گریخته از ارزیابیهای مثبت شاگردان و مسئولین برگزاری کلاسها، اطلاع پیدا کرده بودم، دیروز جور دیگری خوشحال بودم. خوشحال بودم که در قیاس با عدهای مربی، تدریسم از همه بهتر ارزیابی شده و تنها فردی بودهام که فقط «یک» نقد منفی بر کلاسداری و تدریسش وارد شده. خوشحالی دیروزم یک جور خوشحالیِ برتری در یک رقابت بود.
در طول مسیر برگشت، خدا را به خاطر نعمت سکون و آرامش، اعتماد به نفس، قدرت بیان، و ریزبینی و دقت و به خاطر آگاهیِ تازه بر بعضی از این نعمتها، شکر کردم و از این که در مسیری افتادهام که با آموختهها، علایق و استعدادم تناسب دارد، شاد و شاکر بودم.
بقلم بانو خسروی