شروع سال قمری با حسین
+ خیابان ها سیاهپوش شده اند و تکیه ها و علم ها سر به آسمان شهرم بلند کرده اند…
” حزن حسین ” دوباره تویِ این قلبِ پر مشغله پا گرفته و دلم دوباره شیداییِ بانویِ گیس سپیدِ بلند قامتِ لحظه هایِ تلخِ تاریخ شده…
دوباره محمود کریمی ها و حاج منصور ها و حدادیان ها و میردامادها عرض اندام می کنند تویِ دل آشوبِ این شب و روزهامان…
و من مُدام هروله می روم بینِ دلم و عباس … و گداییِ عباس می کنم از دست هایِ حسین …
این روزها دوباره دلم تکاندنِ چادرِ خاکی می خواهد…
دلم چشم بستن و حس کردنِ خنکایِ آب می خواهد…خنکایِ آبی که زاینده-اشکِ گرمِ این شب و روزهایِ رُبابی ست…
راستش را بگویم؟
این روزها وقتی که طفل های ۶ ماهه میبینم گلویَم درد می گیرد …خیلی هم درد می گیرِد!
اصلا تمامِ “مهدیّه ” درد می گیرد…
حتّی اشک هایم …دَرد می گیرد…
این روزها…
هروله می روم…
بینِ دلم و عباس…
.
+
دیشب انگار مرور شب امتحان بود!
ورق می زدم دردهایی را که از بَرَم…
مکث می کردم روی اشک هایی که پاک یادم رفته بود…
و خط می کشیدم زیر مهم ترین ها…زیر اهل بیت ها…زیر ثقلین ها و سلسله الذهب ها…
تمام این بچه شیعه را دوره می کردم و دوباره یادم می آمد که سال هاست پاهایم هوس آبله دارد!
چقدر دست هایم پر از هوس آن ضریحی است که شبی سرد و با شکوه دلم را با خودش برد تا عراق! تا آن طرف ترِ نجف…تا نزدیکیِ حرم عباس…جایی که اسمش را خوب بلدم: ” کرب و بلا “…
(این چند شب نمایش ” فصل شیدایی ” هزاران نفر از مردم شهرم رو به تماشا می نشونه و امام حسین ع رو مهمون دل ها می کنه…دست مریزاد و خدا قوت به تک تک شون )