آخر دنیا ...
ظهر عاشورا من بیشتر از هر چیز به «دنیا» فکر میکنم. به دنائت اش، به پستی اش، به بی انتهایی زشتی اش…
فکر میکنم شاید اباعبدالله هم برای همین رفت. که دنیا را نشانمان دهد. آخرش را پیش چشممان تصویر کند. نهایتش را بگوید. و چه چیزی بهتر از ماجرای کربلا می توانست پرده فریب را از صورت کریه دنیا کنار بزند.
دنیا همین است. همین شکلی. شکل ظهر عاشورا… شکل گودال قتلگاه. همین قدر نخواستنی. و چه چیزی بهتر از ماجرای کربلا می توانست ما را بلدِ دنیا کند؟!
همیشه، وسط روضه، اوج مقتل… به این فکر میکنم که دیگر این همه دنائت لازم نبود. این اوج رذالت لازم نبود. اباعبدالله را می شد جور دیگری کشت، حتی جور دیگری سر … نیزده زدن و تیر انداختن و شمشیر شکسته برداشتن و دامن از سنگ پرکردن هم دستوران خلیفه بود؟ آدم ها به کجا رسیده بودند آن روز؟
نمازخوان های حج رفته به کجا رسیده بودند آن روز. این حیوان صفتی، درندگی… چطور؟ از کجا؟ جمع شده بود توی دل این همه آدم؟
کاش یک نفر بود، ده نفر بود، صدنفر بود… سی هزارنفر مسلمان رسیده باشند به اینجا؟
که به اهل بیت پیامبری که روزی هشت بار نامش را در تشهد نمازهایشان می آورند هم رحم نکنند؟ به زنان و دخترانش هم… ؟
خب، حسین(ع) را کشتند، همه مردانش را کشتند… سیراب شدند از خون، از دنائت، از انتقام … با زن ها چه کار دارند؟ با بچه های کوچک… خودشان بچه نداشتند؟ … این مردم چه کارشان شده؟ چه مرضی افتاده به جانشان که با بریدن سرها هم آرام نمی شود؟!…
ظهر عاشورا… من به این فکر میکنم که پیراهن پاره آخر به چه درد می خورد؟ لباس می شد برای کسی؟ می خریدش کسی؟ پیراهن پاره خونین کهنه به چه درد می خورد که غارت ش کردند؟…
ظهر عاشورا فکر میکنم چه کارها که دنیا می تواند با آدم بکند…
ظهر عاشورا من از دنیا می ترسم
از دنیا بیزار می شوم
از دنیا فرار می کنم…
می دوم سمت خیمه های سوخته حسین.