حالا که او را در حلقه ی جماعت می دیدند خاطرات آن روز برایشان مرور می شد.
روزی که پیامبر داشتند٬ روزی که به واسطه ی وجود رحمت بی انتها٬خداوند برای هر یک از اصحاب یک دعای مستجاب قرار داده بود و اینک وجود اویس قرنی صحنه های آن روز را تداعی می کرد. برایش تعریف کردند از خاطره ی آن روز…
نزد پیامبر بودیم که به ایشان وحی رسید به اصحابت بگو هم اکنون هرکدامشان نزد خداوند دعایی مستجاب دارند. بخواهند تا پاسخش را نزد خود بیابند…
خوشحال بودیم و سردرگم که چه بخواهیم. هر کدام آرزوی اعماق وجودمان را به زبان آوردیم و طلب کردیم. دعای همگی مان مستجاب شد. در همین حین صدای رسول خدا را شنیدیم که فرمودند: اگر اویس اینجا بود چیز دیگری از خدا می خواست…
آن روز گذشت و پس از چندی پیامبر از میان ما برای همیشه رفت و حالا حضور تو در مدینه٬ بوی بهشتی تو ما را به یاد رسول الله و آن روز انداخته. به راستی مگر تو چه می خواستی؟
اویس حلقه های اشک را از چشمانش سترد و نگاهش را تا فراسوی آسمان برد. آهی از کوته اندیشی یاران کشید. چهره اش چون قلبش در هم رفت. با افسوس گفت: اگر من آنجا بودم آرزو می کردم که حبیبم رسول خدا برای همیشه زنده باشد و در میان ما. که اگر او را داشتیم همه چیز داشتیم…
***
چقدر جای اویس در میان ما خالیست….
چقدر امروز ما شبیه آن روزهاست…
بزرگی می گفت: اگر می خواهید خودتان را بسنجید که تا چه اندازه منتظرید و چشم به راه٬ به وقت استجابت دعا٬ به هنگامه ی درخواست از خدا ببینید دعای بر فرج امام٬ چندمین دعای شماست؟!
***
برای او که دو روز پیش رفت و دیگر در میان ما نیست:
خیلی درد کشیدی٬ اما گمانم درد چشم انتظاری بیشتر آزارت می داد تا درد جسم بی توانت. خوشا به حالت که امروز همه وقتی نامت را یاد می کنند تو را منتظر می نامند. به حال خسته ی ما هم دعایی کن…
رنگینک