روزهایی که گذشت...
امروز روز اخر امتحانای حوزه بود و سال اخر حوزه یعنی پنجم. (البته من هنوز ۲۰-۳۰ واحد دارم و هنوز
در خدمت اسلام و مسلمین هستم) بازار دیده و بوسی و کسب حلالیت هم داغ بود .
انگار همین دیروز بود که پا گذاشتم حوزه و شدم طلبه…
چشمامو بستم یه مرورکلی راجع حوادث و اتفاقات این سالها کردم و خندیدم…
-روز اول برای توجیح سال اولیا یه جلسه سر کلاس تشکیل شد و طبق معمول منم دیر رسیدم
خانم کاظمی (مدیر وقت) داشتند راجع طلبه و سربازی امام زمان صحبت میکردن که یهو گوشی من
که یه اهنگ ترکیه ای بود شروع به زنگ زدن کرد،منم شلوار شش جیب پوشیده بودم و نمیدونستم
تو کدوم یک از جیبام گذاشتم هرچی گشتم پیدا نشد با همون اهنگ رفتم بیرون کلاس و مدیر با یه
لبخند تلخند ما رو همراهی کرد و تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته و چه ادمی وارد حوزه شده..
-مهتابی کلاس خراب شده بود منم در نقش ( پتروس ) رفتم بالا صندلی دسته دار مهتابی رو عوض
کنم ،که یهو پام لیز خورد و تا پام لغزید نرگس شروع کرد به خندیدن با خندیدنش خندم گرفت پرت شدم
پایین ،رو صندلی و بچه ها….
-برنامه صبحگاه بود و ماه مبارک رمضان برنامه با چند نفر بود یکیشونم من بودم باید جزئی از قران رو
میخوندیم ،یکی از بچه ها کنارم نشست بهش گفتم میخوای بخونی گفت بله ،گفتم پس اگه میتونی
با ترتیل بخون و سریع تموم کن گفتش چشم ،بعدن فهمیدم خواهر صفری قاری و حافظ قرانه …!!
-رفته بودم دستشویی یهو در قفل شد باز نمیشد ،هی به بچه ها گفتم از پشت هل بدین ،هرکاری
کردن نشد ،گفتن میریم ممد اقا (به نوعی بابای مدرسه ) رو صدا کنیم ،گفتم همینم مونده ممد اقا
فرشته ی نجات من از دستشویی بشه،فاصله ی در تا سقف دستشویی تقریبا بیشتر از بیست سانت
نبود و نمیشد از بالای در بپرم اونطرف ،یه دستشویی بغل دستشویی که من بودم بود ،تنها کاری که
کردم خودم رو از دیوار کشوندم بالا و منعطف به سمت دستشویی مجاور شدم حواسم نبود که امکان
داره یکی تو دستشویی بغلی باشه تا اومدم خودم را بندازم اونطرف یهو دیدم یکی از جاش بلند شد
بنده خدا یهو چشم باز کرد دید یه نفر بلا از بالای دیوار نازل شد و در نهایت دو نفره در و باز کردیم و اومدیم
بیرون ،کمتر از چند دقیقه دیدم بچه ها هجوم اوردن تو دستشویی و خبر ارتیست باز ی ما تو کل حوزه
پیچید ،میگفتن کی از دستشویی کشیده بالا و امده پایین…
ـامتحانای ترم اول بود و امتحان زبان داشتم ،از اونجایی که معمولا تو ذاتم نیست زیاد درس بخونم و
جای دیگه هم امتحان داشتم ،خالی الذهن و طبق معمول دیر رسیدم ،همون لحظه گفتم خدایا یه
عنایتی به این بندت بکن یهو دیدم زینب بچه درس خون کلاس پشت سر من اومد گفتم زینب دمت
گرم که خدا تو رو رسوند ، رفتیم سر جلسه نشستم پشت سرش تا مرز ۱۵ نوشتم و برای اینکه ریا
نشه بقیه رو ازش نگاه نکردم ،و نمرم شد ۷۵/۱۴ …(البته بعدش نادم شدم و توبه کردم و رفتم به استادم
گفتم ایشون گفت: ایشالا خدا ببخشه)
-میلاد امام رضا برنامش با کلاس ما بود ،منم گفتم مداحیشم با من کسی رو نیارید ،روز موعود رسید
همه طلبه ها و بعضی از اساتید از جمله مدیرمون تو مکتب خونه(نماز خونه یا سالن اجتماعات ) جمع
بودن و ما رفتیم پشت میکروفن ،بعد از یه کمی مقدمه و غزل خوانی میخواستم برسم به اصل مولودی
گفتم ( بزن دست قشنگرو ) ،فقط نرگس محکم و پشت سر هم دست زد ،یهو دیدم حوزه یخ کرد ،تازه
فهمیدم تو حوزه نباید دست زد ،منم دیدم اوضاع خیط شد یه چند بیت رضا غریب الغربا خوندم و چنتا
اشک گرفتم و گفتم و صل الله ..
-نزدیکای میلاد امام زمان عج الله بود و اومدم یه گروه سرود راه انداختم یه شعری بود به سه زبان فارسی
عربی و ترکی ،کلی کار کردیم خواهر صفری که نگاه عاقل اندر سفیه به ما میکرد و گفت من نیستم
با هر تلاشی که بود با بچه ها کار کردم و یه قسمتو چند بار تاکید کردم که ۳ بار تکرار کنیم و روز برنامه
شروع کردیم به خوندن و اولین کسی که گند زد خودم بودم بعد از یه بار خوندم رفتم قسمت بعد،خودیا
بودن که به ما میخندیدن…
-هنگام خروج از حوزه با خواهر صفری عزیز کورس میذاشتیم تو تعارف که کی اول بره بیرون ،تعارفاتمون
به ورود و خروج هنگام سوار شدن و پیاده شدن اتوبوس هم کشیده میشد و تا جایی یه بار اتوبوس
نزدیک بود بره و ما کماکان مشغول تعارف زدن بودیم.
ـانگار همین دیروز بود که روزای اول سال اول به بچه های سال پنجم گفتم خوش به حالتون سریع
رسیدین سال پنجم و فارغ التحصیل میشید ،بهم میگفتن اینو نگو تا چشم بهم بزاری تموم میشه
و حسرت میخوری و انگار کم کم حسرته داره شروع میشه .
پی نوشت:
ملا شدن چه اسان ادم شدن محاله ..