روزهایی سپید که خیلی زود شب می شوند...
*پای صحبت هرکدامشان که بنشینی، یک داستان دارد؛ اعتکاف آمدنشان، داستانی که شاید نشود اسمش را معجزه گذاشت ولی در نوع خودش عجیب و غریب است ؛طوری که باور میکنی یک چیزهایی پشتپرده هست که نمیدانی و نمیفهمی و قرار هم نیست سر دربیاوری و فقط این را میفهمی که در انتخابشان وسواسی در کار بوده. خانه و زندگی و درس و کار و خانواده و بچه و راحتی را رها کردهاند و هرکدام به یک نیّت و به یک امید به خانه خدا پناه آوردهاند. دنیایی است اینجا برای خودش…
*جا کم است؛ آنقدر کم که برای نشستن و نماز خواندن و خوردن و خوابیدنت به اندازه یک سجاده جا داری. وسایلت را هم باید در همان جای اندک طوری بگذاری که خودت و وسایلت بیشتر از همان یک سجاده جا نگیرند! هستند کسانی که از همان اول به حقشان قانعند و زیادند آنهایی که بیستوچهار ساعت اولشان به جنگ پنهان و خاموش برای تصاحب چند سانتیمتر جای بیشتر میگذرد که همانها هم از روز دوم عادت میکنند و کمکم مفهومشان میشود برای چه اینجایند.
*قرار نیست وقتت به خوابیدن زیاد و حرفزدن و کارهای بیهوده بگذرد اینجا. این را همان اول، مسئولین برگزارکننده با زبانی نرم میفهمانندت. موبایل ممنوع، لوازم الکتریکی و ارتباطی ممنوع، تجمعهای کوچک دوستانه ممنوع، بلندبلند حرفزدن ممنوع و…
برای تکتک ساعتهایت برنامه دارند؛ دلشان نمیخواهد کسی آخر کار دست خالی برگردد؛ گرچه گاهی آن وسط ها متذکر میشوند که حتی خواب معتکف هم عبادت است!
*باید خیلی خوابسنگین یا غیرحساس باشی تا ساعت خواب و بیداریت با برنامه مسجد تنظیم نباشد! وقتی خاموشی میزنند، یک چراغ کمنور جلوی محراب روشن میماند که هرکس به نور احتیاج داشت میتواند برود آنجا، و الا بقیه باید در تاریکی بمانند حتی اگر خوابشان نیاید. بیدار باش هم که میدهند همینطور. صدای مناجات از بلندگو پخش میشود و مسجد نورباران میشود و چارهای نیست جز همراهی با جمع. ساعت خاموشی و بیدارباش هم با عادت خواب و بیداری همیشگیات زمین تا آسمان فرق دارد. اجبارش هم لذتبخش است انصافاً!
*ساعتهایی هست که اختصاص دادهاندش به خود معتکف؛ یعنی هر کار که دلت میخواهد میتوانی بکنی. پرهمهمهترین ساعات این سه روز، همان وقتهاست. علیرغم تذکر مکرر مسئولین، صدای پیامک موبایلها بلند است. صدای روشن و خاموش شدن کامپیوترهای همراه هم. گهگاه صدای خنده ریز دخترهای جوانی که دور هم جمع شدهاند هم بلند میشود و بلند بلند حرفزدن جمعی از آقایان، مقررات را زیر سؤال میبرد. در این همه هیاهو و همهمه، اگر گوشت را تیز کنی، نجوای مناجات را از گوشه و کنار مسجد میشنوی که نه در این مسجد پرهیاهو که انگار در این دنیا نیستند و میبینیشان که فاصله گرفتهاند از زمین.
*چند دقیقهای از نماز ظهر گذشته؛ نماز جماعت تمام شده و هرکس مشغول کاری است. یکی تعقیبات میخواند و آن یکی دعای ماه رجب را زمزمه میکند. دخترک پنج، شش سالهای از در وارد میشود و بین نمازگزاران راه میرود و با چشم دنبال کسی میگردد. یکهو مثل برقگرفتهها از جا کنده میشود و توی صف میدود. به زن جوانی که سر سجاده بیتوجه به اطراف نشسته، میرسد و با دستهای کوچکش از پشت سر، چشمهای زن را میگیرد. لبخند میآید روی لب زن جوان. تسبیح را میگذارد توی سجاده و بدون اینکه برگردد، دو دست کوچک را از چشم برمیدارد و به لب نزدیک میکند و میبوسد. دخترک بلند بلند میخندد و میآید جلو. به جای سلام میگوید: «دلم تنگ شده بود برایت مامان!» و خودش را عین بچه گربهها میمالد به مادر. مادر دخترک را بوسهباران میکند و در همان فاصله از چند وقتی که بدون او گذشته، میپرسد. دخترک یکی در میان جواب میدهد. بیشتر دلش آغوش مادر را میخواهد تا حرفزدن با او را. یکی از مسئولین بلند تذکر میدهد که غیر معتکفین بروند بیرون. دخترک کشدار و التماسگونه به مادر میگوید که میتواند امشب بماند یا نه؟ مادر لحنش را جدی میکند و توضیح میدهد که نه! دخترک گردن مادر را گرفته و رهایش نمیکند. مسئول به مادر چشمغرّه میرود. مادر که مستأصل شده، آخرین فن را از آستین میآورد بیرون: «الان که با بابا رفتی خونه، بهش بگو مامان اجازه داد اون عروسک بزرگه رو از بالای کمد بیاری پایین بازی کنی.» دخترک خشکش میزند. انگار باورش نمیشود درست شنیده باشد. با تعجب میگوید: «نازنینو؟!» مادر سر تکان میدهد و دخترک را از خودش جدا میکند. گل از گل دختر باز میشود و همزمان میفهمد که فرصت امتیازگیری است! میگوید: «سیدی هم ببینم؟» مادر میگوید: «آره ولی کم!» دخترک بلافاصله میگوید: «زیاد!» مادر که در جایگاه مخالفت نیست، میگوید: «باشه». دخترک میدود سمت در، بدون خداحافظی. مادر با چشم دنبالش میکند. دختر از در میرود بیرون، مادر سر بر میگرداند سمت قبله. هنوز چند ثانیه نگذشته که دخترک بدو بدو برمیگردد و خودش را پرت میکند بغل مادر!
*برگههایی را پخش میکنند و میگویند برای جلسه پرسش و پاسخ بعدازظهر هرچه سؤال دارید توی برگهها بنویسید. وقتی میپرسیم سؤالها در چه زمینهای باشند میگویند: «موضوع آزاد!»
جلسه پرسش و پاسخ با موضوع آزاد هم برای خودش ماجرایی میشود. سؤالها متنوعند. از علل پیدایش اصلاحطلبی گرفته تا ضرورت پافشاری بر غنیسازی. از احکام اعتکاف و اینکه چرا نباید معتکف عطر ببوید گرفته تا اینکه حق پدر بر اولاد بیشتر است یا حق مادر. از شأن نزول آیه «الرجال قوامون علی النساء» گرفته تا اولین و بهترین راه سعادت! همه فن حریف باید باشد پاسخدهنده به همه این سؤالات!
*یک جمع که بیشتر از هفتاد و دو ساعت کنار همند، چه بخواهند چه نخواهند، همدل میشوند. ذرهذره میفهمی کنار دستیات کیست و چه کاره است و چند تا بچه و نوه دارد و چه میکند و توی دلش چه میگذرد. این شناخت هرقدر بیشتر باشد و هرقدر بیشتر تعامل کنی، دل کندنت سختتر میشود؛ دل کندن از آدمهایی که سه روز و سه شب کنارشان بودی و با آنها حرف زدهای و گاهی سفره دلت را برایشان گشودهای. دل کندن از فضایی که تو را مجبور کرده به دور از دغدغههای روزمره و خاکستریهای این دنیای آهنآلود و سربزده، دل بسپری به کسی که دلش گاهی سخت برای تو، برای بندهاش تنگ میشود. دل کندن از ساعتهایی که لذتش را هیچوقت فراموش نمیکنی و این خوشی آنقدر زیاد و ماندنی است که روزشماری کنی برای «روزهای سپید» سال بعد…
بقلم ز. مهاجری