روزهای قشنگ خدا
اذان صبح بیدار شده باشی. بعد نماز میزت را ببری کنار شومینه و توی تاریک روشن صبح قصه علی اصغر را برای سایت بنویسی. به ایمیل فاطمه که فرستادی، تندتند حاضر شوی. از خانه بزنید بیرون. سمت هیئت. تکیه داده باشی به دیوار سیاه پوش حسینیه و گرمای فضا چشمانت را برده باشد روی هم. چندبار. از مجلس که می آیی بیرون هوا بارانی باشد. تو اول باورت نشود. همین چندثانیه پیش داشتی روضه العطش می شنیدی. هوا یک بارانی لطیف باشد. پر از حزن روزهای تشنگی کربلا.
توی راه برگشت چشمت بیفتد به تره بار که باز است. تیری در تاریکی انداخته باشی که بریم خرید و آقای همسر برخلاف تصور نگفته باشد کار دارم…عجله دارم…حوصله ندارم. بعد رفته باشید قاطی رنگ ها و میوه ها. چشمت به لوبیاسبزهای تر و تازه افتاده باشد و سریع حواس خودت را پرت کنی. وقت این کارها را نداری! به جایش بروکلی خریده باشی و هویج های بلند نارنجی و خیارهای قلمی.
برگردید خانه، صبحانه خورده باشید با چای سبز تازه دم و نان و پنیر گردو هیئت. و تو باز ذوق کرده باشی از دیدن سیاه دانه ها روی سفیدی پنیر. وطعم دل چسبشان.
خواب سر صبح پریده باشد. سخنرانی چندشب پیش دانشگاه امام صادق(ع) را دانلود کنی و با هنزفری و پیشبند بروی پای ظرفشویی. سراغ ظرف های نشسته این دو روز که توی سینک تلنبار شده.
نهار هم بار گذاشته باشی. بعد کلی سرچ درباره ترکیبات بروکلی و گوشت، حالا یک غذای تقریبا ابداعی. با آن دوتا و قارچ و زنجفیل و سویا و عسل و آردذرت. خوراک مثلا چینی.
بوی غذا توی خانه پیچیده باشد. بعد ظرف ها بروی سراغ گل کلم نزدیک خراب شدن توی یخچال که شوری اش کنی، قارچ های آماده تفت خوردن، سر و ته زدن هویج ها، خودت را گیر انداخته باشی بین سبزیجات و سبدها. چاقو به دست دنبال شستن این و خرد کردن آن و آبکشی …
و ظهر آمده باشد. آرام. بی صدا. آنقدر اهسته نوک پایش را گذاشته باشد روی فرش آبی هال که با شنیدن صدای اذان تعجب کنی.
نماز بخوانید، نهار بخورید و همسرت برود دانشگاه. تو هم برای خودت شیرینی زنجفیلی برداری، خرما و عناب و آلو بریزی توی یک ظرف در دار و شال و کلاه کنی سمت بیرون …
روزهای خوب گاهی به همین سادگی اند.
از روزمره نویسی ها …