عبدالله بن حسین
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم م ی ش ک ن د …
امرء القیس نصرانی بود. زمان عمر آمد مدینه. رفت مسجد و اسلام آورد. امیرالمومنین(ع) هم در مسجد بود. درخشش ایمان را توی چشم های مرد دید. صداقت در شهادتینش موج می زد. پیشانی بلند و سپیدی داشت که نشان از نسل های پاکیزه بود. محبت امرءالقیس آمد توی دل علی(ع). دو دخترش را برای دو پسرش گرفت. حسن و حسین(ع).
دختری که همسر اباعبدالله(ع) شد، نامش رباب بود. رباب مادر سکینه. مادر علی اصغر.
*
رباب عاشق حسین(ع) بود. اباعبدالله هم. آنقدر دوستشان داشت که شعر گفته بود برای رباب و سکینه. خانه ای که در آن رباب و سکینه نباشند را دوست نداشت. رباب آنقدر محو حسین(ع) بود که بعد او ازدواج نکرد. خواستگاری تمام بزرگان قریش را رد کرد و تنها گفت: بعد رسول الله(ص) پدر شوهر دیگری نمی خواهم! عزاداری اش تمام نشد. ندبه هایش آرام نگرفت. یک سال زیر سقف نرفت. توی سایه ننشست. تا رفت. رفت پیش همسر و پسرش.
فرزند شبیه مادرش می شود. با شیر او که تغذیه می کند، حب و بغض هایش را هم می گیرد. شجاعت و ترس هایش را هم. علی اصغر توی زندگی کوتاه شش ماهه اش آنقدر عشق به ولایت را از مادر گرفته بود که با همه شیرخوارگی اش شد کوچکترین سرباز پدر. آخرین فدایی حسین(ع).
*
حسین(ع) آمده بود خداحافظی. صدای گریه طفل تشنه از خیمه ها می آمد. گفت پسر کوچکم را بدهید تا با او خداحافظی کنم. در آغوشش گرفت. مثل برگ گل لطیف بود. مثل پر سبک. شش ماهه جانی در بدن نداشت. از تشنگی دهان کوچکش مثل ماهی باز و بسته می شد…
پر از غصه تشنگی اش بود که تیر حرمله رسید. سه شعبه بود. چیزی از گلوی طفل نماند. حتی وقت نکرده بود درست ببوسدش. حالا دستش را از خون گلو پر می کرد و به آسمان می پاشید. حتی یک قطره از ان خون برنگشت.
مصیبتی بالاتر از این نبود. حسین شکسته بود. تمام دلش، فکرش… خالی شده بود بعد علی اصغر. اما باز هم کم نیاورد. کوتاه نیامد. گفت: این مصیبت ها بر من آسان است چون پیش چشم خداست. خدای من می بیند… بعد با گام هایی خسته رفت پشت خیمه ها. رمقی برایش نمانده بود. روحش با جان علی اصغر پرکشیده بود. با نوک شمشیر زمین را کند. شیرخواره اش را دفن کرد. همه آرزوهایش را هم با او دفن کرد.
بعد، شش ماهه حسین، شد باب الحوائج عالم.
بقلم صاد