روضه دونفره من و آقای راننده
منتظر تاکسی سر کوچه می ایستم. چندتا رد می شوند و سرعتشان را کم نمی کنند. آخری سمند زرد است. تک بوق می زند و می کشد کنار. می پرسم شهدا؟ و سوار می شوم. کسی توی تاکسی نیست. پیرمرد سیاه پوش پنجره سمت خودش را داده پایین و توی حال و هوای خودش است. ضبط است یا رادیو؟ نوحه قشنگی می خواند. تکیه می دهم به در سمت راست و سرم را می چسبانم به پنجره. ظهر یکی از روزهای محرم است. دلم پر از غصه شده از نوحه. دل راننده هم انگار. غرق نوحه شده ام. دوست دارم حالا حالاها نرسم. بین راه کسی سوار نمی شود. مسافر نیست. من خوشحالم.
نشسته ام توی روضه و چپیده ام کنج دیوار. دارم آرام آرام اشک می ریزم. حوصله رفت و آمد آدم ها را ندارم. کاش چراغ ها را به این زودی روشن نکنند.
مقصد نزدیک است. می رسیم. تشکر میکنم. مودبانه تر از همیشه. پیرمرد کرایه را می گیرد و بقیه اش را پس می دهد. محترمانه تر از راننده ها… انگار زیرپوستی هر دو احساس کرده ایم که توی یک مجلس مشترک نشستیم…درد مشترک داشتیم. حرمت هم را داریم. هم هیئتی بوده ایم. شده چند دقیقه.