دلتنگِ بهشت ... (جهادی نوشت )
باورم نمیشد آنجا هیچ نشانی از بهار و عید نباشد ! هیج سفره و سبزه ای برپا نبود ، هیچ ماهی ِ قرمزی آنجا نفس نمی کشید ، سکه ای در آب تلالو نداشت … آنجا هفت سین ، جز سین ِ سکوت و سکون چیزه دیگری معنا نمی شد …
در یک کلام ، بوی عید در روستاهای منطقه ، خیلی وقت بود که زیر موتورهای آب ، داخل تنورهای داغ نان پزی ،لای شاخه های خرمای خشک شده کپرها ، از بین رفته بود …
اما چون منی را گویی به سان ِ یک طفل چند ساله ، بالا پایین می پریدم انگار که به قشنگترین سفره و میهمانی ِ عالم دعوت شده باشم ، بیقراره ” عاشق شدن ” بودم ، دلم میخواست بهانه بدهم بدست دلم تا بیچاره اش کنم ؛ تا عاشقش کنم ….! نه فقط من ؛ که هر کسی آنجا بود و آن لحظه ها را می بویید هوس ِ عاشقی میزد به سرش و دیوانه اش میکرد ……
کویر بود ُ کویر بود ُ کویر ….سکوتُ سکوت ُ سکوت ….خاکُ خاکُ خاک …. خدا ُخدا ُخدا …..
آسمان بودُ یک صحن ِ بی نهایت برای آنکه آویزانش شوی و ابرهایش را ببوسی …..
باور کن آنجا آسمانش بهانه میداد بدستت تا حسابی سر به هوا شوی …..سر به هوا …سر به هوا…!
روزهای جهادی - همان وقتی که برای اولین بار گروه مان پا گرفته بود و سفر به این منطقه را آغاز کرده بودیم - بهشت ِ لحظه های من بودند و بعد از آن تمام لحظاتم را در برزخ نفس میکشم ! این روزها زیاد سرفه میکنم …… حال ُ روز سینه ام خراب است ، رگ هایم تنگ شده اند … دور افتاده ام از آن روزها !
اما چه سود شرح حال آدمی چون من برای تو ؟! چون منی که تمام وجودش را در لحظه لحظه های جهادی ویران کرد و بعدش هم بی صدا رفت گوشه ای از روستا ، لای همان خاک و خُل ها ، گِلی را برای خودش سامان داد و وجودش را دوباره بپا کرد ! آجر به آجر …
از شما چه پنهان دلم میخواهد باز یک سینی شکلات دستم بگیرم تا بعد از بَنگ ِ تحویل سال ،در روستا بچرخمُ غرق شوم در هجوم خنده های پر سر وصدای بچه ها …
*آنها شکلات میخوردند و من عشق را نوش جان …..
دلم برای صفای بروبچه های خاص جهادی ، برای گعده های شبانهَ ش ، برای هیئت های بی وقتَ ش ، برای سحر های ناب و دعاهای عهد دسته جمعی ، برای یاد گرفتن هایش ، برای لِه کردن هایش ،برای بزرگ کردن هایش و…..
ساده بگویم دلم برای “ جهادی و تمام ِ خوبی هایش” تنگ است
دلم برای رحمت ِ جاری خداوند -سبحانه و تعالی - تنگ است
.
.
.
- فکر اینکه تحویل ِ سال در شهر خواهم بود ، یک دَم مرا رها نمی کند … کاش چراغ جادویی داشتم تا با گوشه ی چادرم نوازشش می کردم و آنگاه غول جادو بیرون می آمد و من هم آرام جلو میرفتم در گوشش با تمنایی جانسوز می گفتم : یک آرزو بیشتر ندارم ! فقط یک آرزو …. و بعد سه بار تکرار میکردم :
” تحویل سال امسال کنار بچه هایم در هوتبان باشم …در کویر سجده کنم ، همین ! ، دلم دارد میمیرد ”
- گلایه نکنید بهانه گیری هایم را که سوگند اگر شما هم پای آن سفره های کویری نشسته بودید و “یا محول حال “ را زمزمه میکردید ، دیگر دلتان حالی جز آن حال را نمی طلبید …..
- پر از حس ِ نیازم … میترسم باز دلم بشکند ُ نتوانم جمعش کنم !
ریحانه بانو