فراغتی و کتابی و گوشه چمنی...
10 اسفند 1391 توسط الزهرا (س) نصر
یهویی به خودت میآیی و میبینی آنقدر گرفتار کار و زندگی شدهای که هی سوژه آمده و رفته و تو هی همه را توی وبلاگت تیتر کردهای و گاهی دو سه خطی هم دربارهاش نوشتهای اما وقت نشده تمامش کنی و همینجوری پست و سوژه ردیف شده پشت سرهم؛ بدون اینکه وقت کرده باشی دستی به سر و روی نوشتهها بکشی و عمومیش کنی.
نه اینکه این مدت ننوشته باشم. نه! نوشتهام. اما وبلاگنویسی انگار یک مزه دیگری دارد. اینکه آدم مجبور نیست خیلی اطو کشیده و رسمی اینجا حرفش را بزند نوشتن را راحتتر و دوستداشتنیتر میکند. با این همه این روزها بیشتر محتاج خواندنم تا نوشتن. اگرچه به برکت شغل مبارك، از صبح تا شب سرم میان نوشتهجات است و مجبورم به خواندن اما دلم یک وقتِ آزادی میخواهد که مال خودم باشد و بدون دغدغه فکری بنشینم گوشهای و پشت سرهم بخوانم. اما امان از بی وقتی و سرشلوغی. آخرین کتابی که درست و درمان خواندمش و نصفه نیمه رهایش نکردم «قدرت و دیگر هیچ» بود. نوشته یکی از بانوان تواب سازمان مجاهدین خلق. توی مطب دکتر پوست خواندم. چون بدون وقت رفته بودم باید دو سه ساعتی منتظر مینشستم که نوبت به من برسد. سرم را فرو کردم توی کتاب و وقتی بلند کردم که خانم منشی داشت صدایم میکرد و من صفحه صد و پنجاه چند بودم. گرچه وقتی داشتم هول هولکی با دکتر حرف میزدم هنوز گیج و منگ کتاب خواندن بودم و ذهنم درگیر افکار و عقاید اعضای سازمان مجاهدین خلق بود اما آن کتاب خواندن خیلی بهم چسبید. از مطب که بیرون آمدم فهمیدم بالاخره این توانمندی را پیدا کردهام که در جاهای شلوغ و میان هزار تا درگیری ذهنی و مشغله کاری با یک کتاب فرو بروم توی خلوت خودم و حس خوبی داشته باشم از خواندن. این حس تازه و این قابليت جدید برایم خوشایند بود. تا قبل از این كتاب خواندنهايم بيشتر مال وقتهاي عریض و طویلی بود كه به خودِ خودِ خودم تعلق داشت و فارغ از كار خانه و كار بيرون كتاب ميخواندم. یک جوری که شش دنگ حواسم فقط و فقط به کتاب بود. اگر یک کار انجام نشده کوچک هم داشتم مدام وسط کتاب خواندن فکرم میرفت پی کار انجام نشده. از عصر روز چندم بهمن ماه بالاخره این قابلیت را پیدا کردم که در شلوغی و وسط هزار تا کار انجام شده و انجام نشده روزانه همه حواسم را بدهم به کتاب و مشغول خواندنش بشوم. طبيعتا از اين بابت خيلي خوشحالم.
حالا اصلا چرا این مطلب را نوشتم؟! نوشتم که بگویم از این که توانمندی تازه را پیدا کردهام خوشحالم؟! طبیعتا نه! نه اینکه خوشحال نباشم اما این مطلب را بيشتر برای این نوشتم که باب نوشتنم هم دوباره باز شود.
پ.ن: عنوان پست از اشعار حضرت حافظ است.
بقلم بانو سامی دخت
نه اینکه این مدت ننوشته باشم. نه! نوشتهام. اما وبلاگنویسی انگار یک مزه دیگری دارد. اینکه آدم مجبور نیست خیلی اطو کشیده و رسمی اینجا حرفش را بزند نوشتن را راحتتر و دوستداشتنیتر میکند. با این همه این روزها بیشتر محتاج خواندنم تا نوشتن. اگرچه به برکت شغل مبارك، از صبح تا شب سرم میان نوشتهجات است و مجبورم به خواندن اما دلم یک وقتِ آزادی میخواهد که مال خودم باشد و بدون دغدغه فکری بنشینم گوشهای و پشت سرهم بخوانم. اما امان از بی وقتی و سرشلوغی. آخرین کتابی که درست و درمان خواندمش و نصفه نیمه رهایش نکردم «قدرت و دیگر هیچ» بود. نوشته یکی از بانوان تواب سازمان مجاهدین خلق. توی مطب دکتر پوست خواندم. چون بدون وقت رفته بودم باید دو سه ساعتی منتظر مینشستم که نوبت به من برسد. سرم را فرو کردم توی کتاب و وقتی بلند کردم که خانم منشی داشت صدایم میکرد و من صفحه صد و پنجاه چند بودم. گرچه وقتی داشتم هول هولکی با دکتر حرف میزدم هنوز گیج و منگ کتاب خواندن بودم و ذهنم درگیر افکار و عقاید اعضای سازمان مجاهدین خلق بود اما آن کتاب خواندن خیلی بهم چسبید. از مطب که بیرون آمدم فهمیدم بالاخره این توانمندی را پیدا کردهام که در جاهای شلوغ و میان هزار تا درگیری ذهنی و مشغله کاری با یک کتاب فرو بروم توی خلوت خودم و حس خوبی داشته باشم از خواندن. این حس تازه و این قابليت جدید برایم خوشایند بود. تا قبل از این كتاب خواندنهايم بيشتر مال وقتهاي عریض و طویلی بود كه به خودِ خودِ خودم تعلق داشت و فارغ از كار خانه و كار بيرون كتاب ميخواندم. یک جوری که شش دنگ حواسم فقط و فقط به کتاب بود. اگر یک کار انجام نشده کوچک هم داشتم مدام وسط کتاب خواندن فکرم میرفت پی کار انجام نشده. از عصر روز چندم بهمن ماه بالاخره این قابلیت را پیدا کردم که در شلوغی و وسط هزار تا کار انجام شده و انجام نشده روزانه همه حواسم را بدهم به کتاب و مشغول خواندنش بشوم. طبيعتا از اين بابت خيلي خوشحالم.
حالا اصلا چرا این مطلب را نوشتم؟! نوشتم که بگویم از این که توانمندی تازه را پیدا کردهام خوشحالم؟! طبیعتا نه! نه اینکه خوشحال نباشم اما این مطلب را بيشتر برای این نوشتم که باب نوشتنم هم دوباره باز شود.
پ.ن: عنوان پست از اشعار حضرت حافظ است.
بقلم بانو سامی دخت