داستان یک ذره
او از همه چیز آن دشت کوچکتر بود، کوچکتر از آدم ها، از اسب ها، از درخت ها حتی از خارها
او هیچ کدام نبود، او در محاسبات زیست شناسی اصلاً جاندار نبود! او مرده بود، اما چشم داشت، قلب داشت، حس داشت و ایمان
او ارزشش هیچ بود، اندازه اش هیچ تر، او پایین ترین مرتبه بود در آن دشت، کف کف زمین
او یک ریگ بود، اما نه یک ریگ مثل همه ریگ ها، و آن دشت، زمینی نبود مثل همه زمین ها
وقتی صدای قافله را شنیده بود، یقین کرده بود که وعده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزدیک است
یادش آمده بود از آنچه سرنوشت این دشت است و سرنوشت او به عنوان هیچ ترین
چشمانش نگران بودند، دعا می کرد مردم راه دیگری بروند، هر چه بشود، فقط جنگ نشود
اما آن ها صدای مولایش را نمی شنیدند. فایده ای نداشت، انگار دل آن ها قفل بود و ریگ مثل مولایش نگران عاقبت مردم.
ریگ داغ داغ بود، آنقدر که هر جنبده ای را می سوزاند، اما آرزو می کرد تا سم اسبان سپاه مولا از رویش رد شوند، دوست داشت در آن لحظه نرم شود، گرد شود به آسمان برود. اما هیچ کس از روی او رد نشد.
دوست داشت ذره ای از آب های مشک عباس روی او بریزد تا یخ شود و با تمام توانش آب را نگاه دارد، شاید گلویی از او سیراب شود، اما عباس به ریگ نزدیک نبود.
ریگ سپر نداشت، نیزه نداشت، کلاه نداشت، اصلاً جانی نداشت که بخواهد پاسخی بدهد، حتی با تمام توان می خواست از زمین کنده شود وقتی مولا می گفت ” هل من ناصر ینصرنی؟“
او هیچ بود و سهم هیچ معلوم! ریگ اما قلبی داشت به وسعت همان دشت. دشت کربلا
وقتی هیچ کسی پاسخ مولا را نداد، قلبش شکست، طاقت نداشت. این دشت، این زمین، برایش جای ماندن نبود، ریگ از هیچ بودن خود هم خسته شده بود.
مگر می توانست ببیند تنهایی مولا را؟ چه می کرد؟ چه می توانست بکند؟ از هیچ مگر بالاتر هست؟
فقط یک لحظه شک کرد، گفت مولا چرا به دادم نمی رسد؟ مگر او مرا فراموش کرده؟ مگر امام، مأمومش را رها می کند؟
آفتاب می تابید، ریگ داغ داغ بود، سرخ بود اما نه به داغی و سرخی قطره ای که رویش افتاد، اما نه به آن حرارت.
فقط یک قطره بود، اما نه ریگ که زمین هم در آن قطره غرق می شدند. دیگر هیچ نبود، دیگر سرخ بود، دیگر غرق شده بود در آن قطره، قطره ی سرخ
مولا هرگز او را فراموش نکرده بود، آن قطره، قطره ای از خون قلب مولا بود.
ح . نادری