حرم تو آرزومه / بی تو کار دل تمومه
07 آذر 1390 توسط الزهرا (س) نصر
روز آخر بود و هنوز باورم نمیشد باید امروز برگردیم. برگشت برایم بی معنی بود. اینجا برایم شده بود بهشتم و فکر میکردم هبوط از اینجا بی معنیست و هیچگاه بازگشتی وجود ندارد. آنقدر هم در آسمان اسم حسین(ع) و اسم عباس و اسم زینب و اسم علی اکبر و اسم علی اصغر اوج گرفته بودیم که اصلاً نمیشد به بازگشت حتی فکر کرد…
و نماز صبح را خواندیم و از حرم حسین(ع) آمدیم بیرون و سلام آخر را دادیم و راه افتادیم در بین الحرمین. هر از گاهی به عقب برمیگشتم و گنبدش را نگاه میکردم و هنوز هم نمیفهمیدم دور شدن از اینجا چه معنی دارد و چه قدر حسرتبار است…
تکیه داده بودم به دیوار و نگاهم به ضریح ابوالفضل بود. اینجا احساس راحتی بیشتری میکردم. شاید به خاطر اینکه ابوالفضل حق نوکری را دربارهی ارباب به جا آورده بود و منی که حداقلش دوست داشتم نوکری کنم احساس نزدیکی بیشتری میکردم با ابوالفضل…
سرم روی زانوانم بود و رو به پایین. به گوشم صدای روضه خورد. سرم را بلند کردم و هر چه چشم گرداندم به اطراف که شاید پیدا کنمش، نشد. دلم لک زده بود. آنقدر چشم دواندم تا آخرش دیدم یکی خودش را چسبانده به ضریح دارد برای خودش روضه میخواندم. البته بیشتر شبیه نجوای عاشق بود با معشوق تا روضه ولی هر چه بود هوای بارانی عجیبی داشت…
و من خودم را رساندم به ضریح و غرفهها را چسبیدم و کنار آن عاشق جا گرفتم و چشمهایم را بستم و گوش سپردم به آن نجواها…و نام ابوالفضل بارها وزیدن گرفت و ابرها به سمت آسمان دلم وزیدن گرفتند و طوفان شد. و باران و باران و باران…
باید میرفتم. حسابی دیر شده بود. بلند شدم…
هنوز هم که هنوز است و اینجا پای این کیبُرد نشستهام بازگشت از آن بهشت باورم نمیشوم و شاید حتی آنجا بودنم در روزهایی چند…
بیدی که دوست داشت مجنون باشد !
و نماز صبح را خواندیم و از حرم حسین(ع) آمدیم بیرون و سلام آخر را دادیم و راه افتادیم در بین الحرمین. هر از گاهی به عقب برمیگشتم و گنبدش را نگاه میکردم و هنوز هم نمیفهمیدم دور شدن از اینجا چه معنی دارد و چه قدر حسرتبار است…
تکیه داده بودم به دیوار و نگاهم به ضریح ابوالفضل بود. اینجا احساس راحتی بیشتری میکردم. شاید به خاطر اینکه ابوالفضل حق نوکری را دربارهی ارباب به جا آورده بود و منی که حداقلش دوست داشتم نوکری کنم احساس نزدیکی بیشتری میکردم با ابوالفضل…
سرم روی زانوانم بود و رو به پایین. به گوشم صدای روضه خورد. سرم را بلند کردم و هر چه چشم گرداندم به اطراف که شاید پیدا کنمش، نشد. دلم لک زده بود. آنقدر چشم دواندم تا آخرش دیدم یکی خودش را چسبانده به ضریح دارد برای خودش روضه میخواندم. البته بیشتر شبیه نجوای عاشق بود با معشوق تا روضه ولی هر چه بود هوای بارانی عجیبی داشت…
و من خودم را رساندم به ضریح و غرفهها را چسبیدم و کنار آن عاشق جا گرفتم و چشمهایم را بستم و گوش سپردم به آن نجواها…و نام ابوالفضل بارها وزیدن گرفت و ابرها به سمت آسمان دلم وزیدن گرفتند و طوفان شد. و باران و باران و باران…
باید میرفتم. حسابی دیر شده بود. بلند شدم…
هنوز هم که هنوز است و اینجا پای این کیبُرد نشستهام بازگشت از آن بهشت باورم نمیشوم و شاید حتی آنجا بودنم در روزهایی چند…
بیدی که دوست داشت مجنون باشد !