حمده
سلام کردم و وارد کوپه شدم. دونفر قبل من آمده بودند. چند دقیقه نگذشته بود که بلند شدم تخت بالا را باز کردم. یکی گفت بشین حالا. لبخند زدم و از پله های نردبان رفتم بالا. یک ربع بعد دراز کشیده بودم، داشتم کتاب صوتی گوش میدادم و به همسر اس مس میزدم: زرنگ خانوم الان طبقه بالا خوابیده!
صبح نشد از گیرشان فرار کنم. نصف شبی دیده بودم یکی خم شده نشسته روی تخت وسط و زل زده به بیرون. نمیشد صاف نشست. دلم سوخت. صدایش کردم که اگه میخواین بیدار باشین بیاین بالا که راحت تر بشینین. جایمان را عوض کردیم. بعد نماز صبح که میخواست از نردبان بالا برود سلام کرد. تا من توی آن تاریکی متوجهش بشوم، چندبار دیگر هم سلام کرده بود.
همین شد که نتوانستم از دست هم کوپه ای ها فرار کنم. صبح باید بلند میشدم تا بتوانند بنشینند. همسر هم آمده بود دم در کارم داشت. نصف شب گوشی ام خاموش شده بود. یکی از هم کوپه ای ها، مهربان بیدارم کرد. دم در کارتان دارند. بعد ادامه داد: همسرتونن؟ چقد به هم میاین ماشاالله. و من لبخند زدم.
رستوران شلوغ بود. ناچار همسر رفت کوپه خودش و من هم. دم رفتن گفتم میل و کاموابم را بیاورد که بیکار نباشم. بعد هم خودم را آماده کردم که حرف ها و دردودل ها و اظهارنظرهای پنج هم کوپه ای میانسال را گوش کنم.
داشتند تمام سعی شان را میکردند که از بافتنی ام ایراد نگیرند و نمی توانستند. وسط دونفر نشسته بودم و دونفر دیگر هم روبه رویم بودند. خودخوری شان بی فایده بود. هرکس چیزی میگفت. آخر هم حوصله یکی شان تمام شد و میل و کاموا را از دستم گرفت که سربیندازد. سرانداختن من را قبول نداشت!
حرف از جوان ها بود.کار و بیکاری و ازدواج. درس خواندن و ادامه تحصیل. من هم چند دقیقه یکبار اظهارنظرهای تخصصی میکردم. آخر آنی که کنار پنجره نشسته بود تنهایی به صحبتم گرفت. از دخترش که درس نمیخواند. از شوهرش که اصرار دارد دخترک مدرک بگیرد. از لج و لجبازی ها. از دامادش. از تنگنایی که وسطش گیر کرده بود و نمیدانست طرف کدام را بگیرد. نمیدانستم چه بگویم. مشکل از او نبود. یکی باید با همسرش صحبت میکرد که عقده های جوانی اش را سر دخترک خالی نکند. دخترک ازدواج کرده بود، شاد بود. میخواست بافتنی کند، زندگی کند…درس دوست نداشت و پدر آرزوی پزشک شدنش را درسر داشت. میخواست شرایط تحصیلی دخترش را بهتر توضیح دهد که آرام به من گفت ما لندن زندگی میکنیم. الان چندوقتی به خاطر بیماری مادرم آمدم ایران. از آرام گفتنش خوشم آمد.
موقع خداحافظی گفت اسم دخترم “حمده” است. برایش دعا کن. مادر حمده همانی بود که دیشب روی تختش نشسته بود. همانی که جایش را با من عوض کرد. مادرحمده صبح که پایین آمده بود ناراحت گفته بود: تخت بالا آسمون نداشت!