اینک شوکران
کتاب خوب آدم را صدا می کند! این اعتقاد من است. امشب که رفته بودم توی کتابفروشی مدام با لحن اینها که می گویند “قصد ازدواج دارم!” به کتابها میگفتم من قصد خرید دارم!! ولی بعد از یک ربع بیست دقیقه چرخیدن هیچ کدامشان صدایم نکرد. من هم راهم را کشیدم آمدم بیرون.
کتاب خوب آدم را صدا می کند. یک جوری حالا. با جلدش، عنوانش، اسم نویسنده اش… یک جوری تو را صدا می کند تا از توی قفسه برداری و ورقش بزنی. بعد اگر در همان چند صفحه اول با هم دوست شدید می شود گذاشتش توی ساک خرید. و الا که هیچ.
این مدت کم خوانده ام. کم خریده ام. کم گشته ام در دنیای کتاب ها. همین است که فکر میکنم قهر کرده اند دیگر. من هم فرصت نازکشی ندارم. همین امشب هم معطل خبری بودم که پایم به کتابستان باز شد. تعارف که نداریم. خدا سر من را خلوت کند.
نه که نخوانده باشم این مدتی که اینجا ننوشتم. خوانده ام. ولی آن طور نبود که بخواهم معرفی کنم. یک ضابطه هایی دارم برای اینجا نوشتن از کتاب ها. هرکدامشان یکی دوتا را نداشت. همین شد که اینجا سوت و کور شده.
امشب که از کتابستان بیرون می آمدم به اینک شوکران فکر میکردم. به آن خاطره عمیقی که ازش دارم. از نمایشگاه کتابی توی دانشگاه خریدم. قسمت هاییش را قبلا جایی خوانده بودم. همین بود که می شناختمش. خریدم و از داخل اتوبوس شروع کردم به خواندن. رسیدم خانه. توی آسانسور هم خواندم. در را باز کردم و آمدم تو. هیچ کس نبود. با چادر و مقنعه نشستم روی مبل هال و خواندم .بعد از ظهر پاییزی بود. خواندم و اشک ریختم…خواندم و اشک ریختم… کتاب که تمام شد چشم هایم سرخ سرخ بود. ورم کرده بود. دلم ترکیده بود از غصه…از عظمت…از عشق. پاشدم چادرم را سرکردم و رفتم تا به کلاس عصرم برسم.
کتاب یعنی این!