تو از عاشقی چه می دانی ؟!
تو ،
ممنوعه و دست نیافتنی
چون سیب ِ حوّا یی ،
روی همان درخت ِ قدیمی !
اما نه !
چیدن ِ تو
بهشت است
و چه کنم ؟
که نه هیچ شیطانی ،
وسوسه به بهشت کند
و نه من فرشته ای هستم
لایق ِ بهشتی چون تو !
پی نوشت :
نباید این طور می شد ، خیالم این نبود هیچ وقت . اگر با بغض و درد ِ توی سینه سر به راه ِ تو شدم و دم نزدم ، اگر دروغ دونستم همه ی روزگار و دل بستگی هام رو و تو شدی تنها حقیقت دوست داشتنی زندگیم ، اگر چشم بستم به لرزیدن دلم ، …
به خیالم تو بودی ، به خیالم آخر ِ همه ی این رفتن ها و نموندن ها قرار بود بودن و موندنی باشه از جنس تو ، به خیالم قرار بود آخر ِ همه ی این بی قراری ها قرارم بشی ، ببینی همه ی این نخواستن ها و چشم بستن هام رو برای تو ! ببینی که آدم ِ این راه نبودم اما خواستم که سر به راه ِ تو بشم …
حالا به خیالت اگر این نسیم مژده ی وصاله ، حواست به من ِ غریب ِ این راه باشه که تند باده برام هر نسیمی بی تو ، حواست به منی باشه که اگر غریبی رو خواستم برای بودن ِ تو بود ، حواست باشه که اگر تو نباشی باید برگردم و پای برگشتنی هم نیست .
خسته ام ! گذشتم از خیلی ها ، چشم بستم و نشنیدم تا خودت دست گیرم باشی و بشی و بمونی ، حالا میون ِ این همه غریبگی بیا و راه بلدی نشونم بده تا رسیدن به خودت ، بیا و بگذر از خستگی ِ زودهنگام و پریشونیم ، بیا و بگذر از قول و قرار ، وقت نیست خوب ِ من ، وقت نیست … می ترسم ، از این پریشونی و خستگی می ترسم ، می ترسم این دل تنگی بشه جنون و تو رو به اشتباه بنشونه توی چشم ِ رهگذری ، می ترسم من باشم و راهی و راه بلدی اما تو نباشی …
* این جا بلند ننوشتم هیچ وقت ، چرا مجبور شدم این جا بنویسم و چرا واژه هام این طور سرریز شدن بذارین به حساب ِ
دنیا و کوچیکیش ، به حساب پریشونی و دل تنگی ِ پشت واژه ها ، … ..
بقلم نیلوفر