از حرم تا حریم
صدای لبیک ها می پیچید به قد و بالای دیوارهای بلند مسجد شجره. لبیک ذالمعارج لبیک …
از حرم بیرون آمدم و مراقب بودم گیاهی از حرم زیر پایم نرود. صدای لبیک گویان بیشتر و بیشتر می شد. سپیدی احرام به سبزی لبیک می پیچید و از دیوار حرم می رفت تا به آسمان، تا خدا.
کودک تکان می خورد. دستش را می گذارد روی دلش و زیر لب چیزی می گوید. گندم ها را از گوشه اتاق بر میدارد. می رود کنار سنگ آسیاب. مشت مشت گندم می ریزد از حفره سنگ و اهرم آسیاب را می چرخاند. زیر لب چیزی می گوید. صدای خِش خِش ِ آسیاب است و خانه و کودک که مدام تکان می خورد …
اتوبوس ها بیرون در منتظرند. سوار می شوم و از پنجره آخرین نگاه هایم را به مسجد شجره می اندازم. نمی دانم در مقدرات آینده ام شجره ثبت شده یا نه. همین یکبار بزرگ ترین غنیمت این جوانی ام است.
همه می آیند و سر جایشان می نشینند. اتوبوس حرکت می کند و سکوت جاری است. چشم ها با قابی از اشک به شجره خیره است. یک نفر سکوت را می شکند؛ لبیک اللهم لبیک … همه بعد از او تکرار می کنند.
آرد را از زیر آسیاب جمع می کند و مراقب است چیزی از میان دست هایش به زمین نریزد. دستش را آرام می برد به سمت کیسه و آرد را خالی می کند. کمی آرد مانده زیر سنگ. با نوک انگشت هایش آنها را یکجا جمع می کند و در میان دست هایش تا کیسه می برد. دوباره مشت مشت گندم بر می دارد و می ریزد روی سنگ و اهرم را می چرخاند. زیر لب چیزی می گوید.
ماشین با سرعت از روی یک دست انداز عبور می کند و از خواب می پرم. هوا تاریک است و همسفران خوابیده اند. انگار به شهری رسیده ایم. ساختمان های بلند و چراغ های روشن. چند تایی هم مأذنه که نشانی از مسجد است. وارد تونلی می شویم. همه جا تاریک می شود. صدای ماشین ها گوشخراش می شود.
تونل را طی می کنیم و ماشین به آرامی سربالایی بعد از تونل را رد می کند. یک مسجد بزرگ سمت چپ است با تعداد زیادی مناره . چقدر آرزوی دیدن خانه خدا را داشتم …
در دلش غوغا شده. کودک هر لحظه بیشتر از قبل تکان می خورد. اهرم آسیاب را محکم می گیرد و سعی می کند آرام باشد. هیچ کسی در خانه نیست. می ترسد که حالش بد شود. گندم ها را از اطراف آسیاب جمع می کند و می ریزد روی سنگ. اهرم را با قدرت بیشتر می گرداند. نفس نفس می زند. زیر لب چیزی می گوید.
اتوبوس روبروی مسجدالحرام نگه می دارد. دلم می رود تا مسجدالحرام اما پایم رمق ندارد. آهسته قدم بر می دارم. نزدیکی های در ورودی قدم هایم تند می شود. کسی انگار مرا می برد به سمت خدا. به سمت کعبه. سرم را پایین می اندازم و داخل می شوم. هیاهو زیاد است. سرم را خم کرده ام. حتی جلوی پاهام را هم به سختی می بینم. اشک امان نمی دهد.
کیسه آرد را به سختی می برد تا نزدیک دیوار. سنگ آسیاب را نمی تواند حرکت بدهد. عرق سردی نشسته روی پیشانی اش. در دلش غوغاست. کاش کسی را داشت که کمکش کند. درد می پیچد در جانش. نفسش به شماره می افتد. درد از پهلویش می پیچد تا کمرش. گندم ها را بر می دارد. دلش تیر می کشد. گندم ها از دستش رها می شود و سر می خورند روی حصیر و لابه لای بافت های حصیر گم می شوند. زیر لب چیزی می گوید.
چند تا پله را رد می کنم. از نور زردی که می تابد روی سنگ های سفید زمین می فهمم که هنوز در صحن مسقف حرمم. آرام تر قدم بر می دارم. نفس هایم به شماره می افتد. خودم را تنهای تنها حس می کنم. گوش هایم هیچ صدایی را نمی شنوند. چقدر آرزوی زیارت خانه خدا را داشتم. چشم هایم باز هستند ولی چیزی نمی بینم. یعنی می بینم ولی انگار نمی بینم … نور زرد تمام می شود. نمی توانم سرم را بالا بیاورم. چشمه اشکم می جوشد … سرم را یک لحظه بالا می آورم. کعبه با همه عظمتش در قاب چشم هایم جا می گیرد. می افتم روی زمین. به سجده می روم. سبحان الله، شکر لله. صدای اذان سحر بلند می شود …
چادرش را بر می دارد. پوشیه اش را می کشد روی صورتش. لحظه لحظه درد مثل پیچک از وجودش بالا می رود. خدایا خودت کمکم کن. امیدم به هیچ احدی نیست الا به تو. وحده لا اله الا هو.
در چوبی خانه را به هم می کوبد. دستش رامی گذارد روی دلش و به سختی می رود سمت حرم. زیر لب چیزی می گوید.
می روم نزدیک حرم. از هر شهر و دیاری با هر لباس و رنگ پوستی همه در کنار هم طواف می کنند. خودم را می اندام در میان موج طواف کنندگان. صدای یک نفر را از پشت سرم می شنوم. با لحن عربی و کلمات بریده بریده حاصل از نفس نفس زدن، بلند می خواند؛ ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه …
قدم هایم آهسته تر می شود. گروهی میان جمعیت ایستاده اند. از لا به لای آنها می روم نزدیک خانه خدا. گوشه ای از پرده را بریده اند و سنگ های کعبه مشخص است. دیوار گویی دو نیم شده باشد …
به مسجدالحرام می رسد. درد به اوج رسیده و طاقتش را نشانه رفته. می رود سمت خانه خدا. نگران است و بی تاب. دستش را روی دلش می گذارد و از خدا کمک می طلبد. دیوار کعبه شکاف بر می دارد. زیر لب چیزی می گوید و داخل می شود در بهشت …
بقلم طهورا ابیان و منتشر شده در سرسرا