به مناسبت روز دانشجو
«الف» بچه ی خوبی است . وقتی که بدنیا آمد پدرش ورشکست شد و با مشکلات مالی فراوانی روبه رو شده بودند . تا آمد وضع زندگی شان خوب شود چند تا خواهر و برادر هم به جمع خانواده شان اضافه شد !
الف در روزگار خوش کودکی همواره مورد حمایت ویژه ی پدر و مادر خود بود. آنها همیشه از او به عنوان فرزند ارشد و ستون فرزندان خانواده یاد می کردند . این اهمیت تا بدانجا بود که همواره مادرش از آشپزخانه او را با صدای نسبتا بلندی صدا می زد و می گفت :
الف جان ! اسباب بازی هایی را که خواهر کوچکترت ریخته جمع کن ..
الف ، پسرم ! ببین برادر کوچکترت جایش را خیس نکرده باشد …
الف کجایی مادر قربونت بره ! بپر سر خیابان چند تا نون بگیر و بیا…
مشاهده کردید؟ الف در طفولیت بسیار روزگار خوشی داشت .
روزها از پی هم آمدند و رفتند تا الف به سن مدرسه رسید . پدر و مادر او را در نزدیک ترین مدرسه ی دولتی پشت خانه ثبت نام کردند و به او گفتند : اگر معدل بالایی بگیری در سالهای بعد تو را به مدرسه ی غیر انتفاعی خواهیم فرستاد ! الف به مدرسه رفت و در کنار شرو شور ترین نخبگان در شیطنت درس خواند .
او به شدت درس میخواند و یکی پس از دیگری نمرات 20 می گرفت به امید اینکه روزی به مدرسه ی غیر انتفاعی برود و بتواند از امکانات ویژه ی آنجا استفاده کند !
معلم ها هم الف را بسیار دوست می داشتند .
معلم تاریخ : الف جان ! بردیا پسر کمبوجیه کی زد توی سر کورش و به جای فتحعلی شاه به تخت نشست ؟
معلم زبان : یو آر اِ مانکی را ترجمه کن و بگو چرا هیز آیز به معنی چشمان هیز می باشد !
معلم ادبیات : درجمله ی برو فلان جا فلان کار را انجام بده و فلانی را اگر دیدی بهش بگو خیلی فلانی نهاد و گزاره کدام است ؟ فعل و فاعل کدام ؟
معلم ریاضی : الف بیا پای تخته و اتحاد یک جمله ی مشترک را زیر رادیکال ببر و بعد با اتحاد مزدوج جمع کن و در نهایت ضربدر 3 ممیز 14 کن آنگاه بگو مساحت لوزی را بر حسب قطر چگونه می سنجند؟
ملاحظه فرمودید ؟ الف همواره در زندگی اش خوش شانس و موفق بود .
او تمام کتابها را گویی می جوید و نمراتش در تمام دروس 20 بود .او آرزو داشت در آینده یک دانشمند بشود .
در دوران دبیرستان که دیگر نا امید از رفتن به مدرسه ی غیر انتفاعی شده بود ، با دستور پدر و مادرنقش معلم خصوصی سایر خواهرها و برادرهای کوچکترش را هم به عهده گرفت .
او در دوران دبیرستان به شدت درس میخواند . در روزهای تعطیل با یک لیوان آب پرتقال به اتاقش می رفت و خدا می داند چه می کرد ! شب هنگام با چشمانی ورقلمبیده از اتاق خارج می شد و مسواک می زد و دوباره به اتاقش مراجعت می نمود به حدی که خواهرو برادرهای کوچکترش روی در اتاقش نوشته بودند : نامبرده از کنار خانواده خارج شده و تا کنون مراجعه ننموده . از یابنده تقاضا می شود او را به خانواده اش تحویل داده و مژدگانی دریافت کند!
او سالهای دبیرستان را در حالی سپری می کرد که دور تا دور اتاقش کتابهای تست و نکات کنکوری چیده شده بود .
او آنقدر به کلاس تست رفته بود و آنقدر کتاب تست خوانده بود و آنقدر تست زده بود که چهره اش شبیه یک سوال تستی شده بود !
الف : چشمهایش در بالاترین قسمت صورت
ب: ابروهایش به سان دو خط متقاطع که در نقطه ی« آ» روی پیشانی یکدیگر را قطع می نمودند
ج: دماغش به سان یک مثلث متساوی الاضلاع در میان یک ذوزنقه
د: همه ی موارد شبیه زاویه ای محاطی از یک دایره ی فرضی
سرانجام او به جلسه ی عظیم الشأن کنکور راه یافت!
«الف» با یک عدد مداد نرم که نوکش را خوب تراشیده بود و تهش را تا اعماق وجودش فرو کرده بود و جویده بود به همراه یک پاک کن جوهری که به جای پاک کردن کل صفحه را سیاه می کرد عازم جلسه ی کنکور شد.
الف آنقدر خوش شانس بود که در تغذیه ی جلسه ی کنکور هم تمام شد و به او نرسید!
پس از پایان کنکور او به خانه آمد و به اتاق خود رفت و به رویاهای آینده اش فکر کرد . به زمانی که در کنکور قبول شود و به دانشگاه برود…
چند ماه بعد آقای الف متوجه قبولی اش درکنکور شد و با تکیه بر اجبار علیرغم اینکه رشته ی دیگری را دوست داشت در رشته یادبیات ثبت نام کرد…
و بدین سان او گام های بسیاری را تا موفقیت برداشت و نامش را دانشجو نهادند …
بقلم طهورا ابیان