آخرش که چی ؟
پدر بزرگ کهنسالی دارم که کهنسال است واقعا (به لحاظ مقایسه با امید به زندگی می گویم ها ) . بعد این پدر بزرگ ما از دو سه سال پیش که سکته مغزی کرد کلا حافظه اش دچار مشکل شده است . یعنی پرش زمانی دارد . یک لحظه امروز است و یک آن می رود 40 سال پیش. گاهی حتی تا 80 سال پیش هم می رود و برمی گردد . یک بار مهمانش بودم و خودمان دو تا بودیم و داشتم کتاب می خواندم . یک هو بی اینکه بشناسدم گفت چی کار می کنید شما ؟ گفتم کتابه . گفت “درس می خونید؟” گفتم بله خب .
گفت تا کی باید درس بخونی؟ کی تموم میشه ؟
گفتم تمومی نداره که . تا وقتی نفسی باشه .
همان طور که چشم از چشم هایم برنمی داشت با یک لحن خاصی که انگار چیزهایی می داند که هیچ کس نمی داند گفت “آخرش که چی؟"" ” . انگار توی هیچ کدام از زمان هایی که برای ما تعریف شده بود نبود . نه امروز بود و نه دیروز و نه چهل سال و نه هشتاد سال پیش . در یک لحظه ی بی زمان این حرف را زد و ساکت شد .و خب لحن بیان طوری بود که پشتم بلرزد . “آخرش که چی؟” .
بعد این سوال بود که دیگر از سرم بیرون نمی رفت . واقعا آخرش که چی؟ به چی می خواستم برسم که باید همیشه می دویدم پی ش ؟ ارزشش را داشت ؟
لرزش های از این دست را نباید رها کرد . خرابی هم اگر به دنبال داشت نباید ناراحت شد . باید دید کدام آجر را کج گذاشته ای که با یک لرزش ریخته !
علی ای حال پی ما که کج شد و زدیم زیر و زبرش کردیم و دوباره چیدیم ش .
پ ن : این روز ها پدربزرگ با عزرائیل تعارف دارد و می رود و برمی گردد و من دعا می کنم او غالب شود …
حجت الامسال فاطر