خاطرات جبهه از زبان نور الدین پسر ایران
26 فروردین 1391 توسط الزهرا (س) نصر
بعد نوشت مهم تر از اصل!
دوستاني كه مايل هستند پاي صحبت هاي نورالدين پسر ايران بنشينند، اطلاع دهند.
{… کمی آب خوردم و همه نگهبان ها را جلو بردم. در مسیر رحیم باغبان را دیدم. صدایم زد: « آقا سید!» بله را گفتم و متوجه بودم که بین بچه ها زمزمه ی عقبنشینی هست.رحیم گفت:« منو با یکی از بچهها بفرست عقب!»
- آقا رحیم امکان نداره! ما حالا تو فکر برگشتن نیستیم. به فکر گرفتن خطیم!
رحیم حرف خودش را میزد و اصرار میکرد او را با یکی عقب بفرستم. گفتم: مگه چیشده؟!
- به پام گلوله خورده.
رحیم حرف خودش را میزد و اصرار میکرد او را با یکی عقب بفرستم. گفتم: مگه چیشده؟!
- به پام گلوله خورده.
کو؟!
نشانم داد و من درست همان جا که تیر خورده بود یک لگد نثارش کردم، دادش بلندتر شد!
حال هردومان گرفته بود.رحیم بدجوری درد میکشید.گفت:«اصلا همین جا منو بکش!» حقیقت این بود که در آن وضع بحرانی من هم میتوانستم به عقب برگردم و نظر فرماندهی همین بود اما فکر میکردیم رو به جلو بدوم شاید گره این کانال لعنتی باز شود.
بعد از این حرفها دیگر کسی لب باز نکرد تا از عقب نشینی حرف بزند. به بچهها گفتم:«همهتون بیاین جلو! هرچی موشک و آرپیجی و مهمات دارین با خودتون بردارین شاید تونستیم جلو رو بزنیم و خطو بگیریم!» زیر آتش شدید توپخانه به سوی کانال دویدم.
…
آرپیجی زنها از کانال خارج شدند و از دوسوی کانال دشمن را هدف گرفتند. یکی از بسیجیها را دیدم که پسر کوچکاندام و کمسن و سالی بود و به بچهها موشک آرچیجی میرساند. تیربارچی عراقی او را دید و زد. جلوی چشمان ناباور ما حدود هفده هجده گلوله به بدن او خورد! صحنه درست مثل بعضی فیلمهای سینمایی بود؛ گلوله ها به بدن نحیفش میخوردند و او با هرگلوله تکانی میخورد اما زمین نمیافتاد. موشکهای آرپیجی را هم دستش گرفته بود و زمین نمیانداخت! تیربار عراقی دستبردار نبود. بچهها صحنه را میدیدند.محمد نصرتی تاب نیاورد، بلند شد تا تیربار عراقی را بزند اما او را هم زدند.مطمئن بودم هر دو به شهادت رسیدند…}
سیدنورالدین! نامی که با شنیدنش خنده و گریه توام به سراغت میآید. رزمنده ی 18 سالهی آذری شوخطبع و خوشبیانی که بهقول خودش وقتی در جبهه لب به سخن میگشود در همان دقایق اولیه، صدای خنده ی جمع بلند میشد.کسی که گاها در جایی که باید گریه کند هم میخندید! و همین خندهها روحیه ی مقاومت رزمندهها را تقویت میکرد.
مجروحیتهای جنگی سید نورالدین بیش از بیست بار او را به اتاق عمل کشاند! از سوختن در آتش عقبه ی آرپیجی خودی و بیرون ریختن رودهها و افتادن از کوه و قفل شدن فک بگیر تا از دست دادن سلامت یک چشم و موارد دیگری که در اینجا نمیگنجد و باید در خود کتاب خواند. با مطالعهي بعضي صفحات گمان ميشود نورالدین با این زخمهایی که دارد زنده از اتاق عمل بیرون نخواهد آمد اما کتاب هفتصد صفحهای «نورالدین پسر ایران» و تصاویر میانسالی نورالدین شاهدیست بر زندهبودن این دلاور آذربایجانی.
سیدنورالدین هیچوقت دورهی درمانش را در بیمارستان و حتی خانه تکمیل نمیکرد! زخمش درمان شده نشده راهی جبهه میشد و معتقد بود زخمهایش با حضور در جبهه و جمع باصفای رزمندگان بهبود مییابد و فی الواقع هم همینطور میشد!
البته گاهی اوقات در روزهای سرد جبهه، فکش به خاطر اثابت ترکش - که یادگار سال های اول حضورش در جبهه بود- قفل میشد و مجبور میشد به مدت چند روز و يا حتی دو هفته، فقط با مایعات تغذیه کند ولی چون کمبود نفرات جبهه را باتمام وجود لمس کردهبود با همان وضع هم حاضر به ترک جبهه نمیشد.البته بعدها برای مشکل فکش چارهای اندیشید. دو تا از دندانهایش را کشید تا در دوران قفل بودن فکش بتواند غذا بخورد!
درمیان صفحات کتاب ،خاطرات مربوط به شبهای عملیات و حضور خدا و عنایاتش بررزمندگان، چیز دیگرست! مثلا آنجایی که سیدنورالدین نقل میکنند:«در یک لحظه بلم وسط آبراه شروع کرد به چرخیدن دور خودش. نفس از سینه بالا نمیآمد! قایق گشتی عراقی با نورافکن روشن به سمت ما پیش میآمد و ما وسط آبراه متحیر مانده بودیم. یک لحظه فکرکردم دیگر همه چیز تمام شده، آه در گلویم گلوله شد. هیچ راه گریزی نبود. قایق عراقی نزدیکتر میشد و ما مستاصل. در آخرین ثانیهها توانستیم بلم را از وسط به کنار آبراه بکشیم، حال غریبی بود، غریب و بینظیر.انگار تمام ذرههای وجودم با خدا بهنجوا نشسته بودند که«خدایا این نور و این دشمن را کور کن» به وضوح صدای صحبت عراقیها را میشنیدم.قایق به ما رسید. سرم را پایین انداختم و بلافاصله روشنایی نورافکن را که از رویم رد شد؛ حس کردم.حتی بدنهی قایق به بلم ما خورد اما ما بدون هیچ عکسالعملی همچنان آرام نشستیم. قایق در کمال ناباوری حتی زیر نورافکن متوجه بلم ما نشد و از کنار ما گذشت. وقتی سرم را بالا گرفتم و دور شدنشان را دیدم دلم از شوق میلرزید.زبانم به حرف آمد که « ای آللاه ، سن نه بویوک آللاه سان! نه کریم آللاه سان»
نورالدين پسر ايران كتابيست كه قطعا ارزش خواندن دارد و درد ما تازه بعد از خواندن كتاب شروع مي شود. رزمندگان و شهدا در دوران هشت سال دفاع مقدس به نوعي سبك زندگي اسلامي را در جبهه ها تصوير كردند و وظيفه ي ما بود كه سبك زندگي اسلامي را از جبهه ها به جامعه مان بكشيم ولي افسوس كه هنوز هم باگذشت سال ها سبك زندگيمان غربيست و اندر خم كوچه اول ماندهايم و براي نورالدينها در اين دنيا جوابي نداريم چه رسد به آندنيا!
و در پايان به قول سرکار خانم سپهری نویسنده کتاب، نورالدین رزمندهای است که شادابی و جوانیاش را به مناطق جنگی برد و با زخمهای ماندگار به شهر بازگشت؛ هنوز اثرات گازهای شیمیایی، عذاب غیرقابل درک فک ترکش خورده و ترشح لاعلاج اشک و عفونت از چشم نورالدین عافی ادامه دارد و این علاوه بر زخمهایی ست که خاطره شهادت هر رفیق بر جان او باقی گذاشته است.
نشانم داد و من درست همان جا که تیر خورده بود یک لگد نثارش کردم، دادش بلندتر شد!
حال هردومان گرفته بود.رحیم بدجوری درد میکشید.گفت:«اصلا همین جا منو بکش!» حقیقت این بود که در آن وضع بحرانی من هم میتوانستم به عقب برگردم و نظر فرماندهی همین بود اما فکر میکردیم رو به جلو بدوم شاید گره این کانال لعنتی باز شود.
بعد از این حرفها دیگر کسی لب باز نکرد تا از عقب نشینی حرف بزند. به بچهها گفتم:«همهتون بیاین جلو! هرچی موشک و آرپیجی و مهمات دارین با خودتون بردارین شاید تونستیم جلو رو بزنیم و خطو بگیریم!» زیر آتش شدید توپخانه به سوی کانال دویدم.
…
آرپیجی زنها از کانال خارج شدند و از دوسوی کانال دشمن را هدف گرفتند. یکی از بسیجیها را دیدم که پسر کوچکاندام و کمسن و سالی بود و به بچهها موشک آرچیجی میرساند. تیربارچی عراقی او را دید و زد. جلوی چشمان ناباور ما حدود هفده هجده گلوله به بدن او خورد! صحنه درست مثل بعضی فیلمهای سینمایی بود؛ گلوله ها به بدن نحیفش میخوردند و او با هرگلوله تکانی میخورد اما زمین نمیافتاد. موشکهای آرپیجی را هم دستش گرفته بود و زمین نمیانداخت! تیربار عراقی دستبردار نبود. بچهها صحنه را میدیدند.محمد نصرتی تاب نیاورد، بلند شد تا تیربار عراقی را بزند اما او را هم زدند.مطمئن بودم هر دو به شهادت رسیدند…}
سیدنورالدین! نامی که با شنیدنش خنده و گریه توام به سراغت میآید. رزمنده ی 18 سالهی آذری شوخطبع و خوشبیانی که بهقول خودش وقتی در جبهه لب به سخن میگشود در همان دقایق اولیه، صدای خنده ی جمع بلند میشد.کسی که گاها در جایی که باید گریه کند هم میخندید! و همین خندهها روحیه ی مقاومت رزمندهها را تقویت میکرد.
مجروحیتهای جنگی سید نورالدین بیش از بیست بار او را به اتاق عمل کشاند! از سوختن در آتش عقبه ی آرپیجی خودی و بیرون ریختن رودهها و افتادن از کوه و قفل شدن فک بگیر تا از دست دادن سلامت یک چشم و موارد دیگری که در اینجا نمیگنجد و باید در خود کتاب خواند. با مطالعهي بعضي صفحات گمان ميشود نورالدین با این زخمهایی که دارد زنده از اتاق عمل بیرون نخواهد آمد اما کتاب هفتصد صفحهای «نورالدین پسر ایران» و تصاویر میانسالی نورالدین شاهدیست بر زندهبودن این دلاور آذربایجانی.
سیدنورالدین هیچوقت دورهی درمانش را در بیمارستان و حتی خانه تکمیل نمیکرد! زخمش درمان شده نشده راهی جبهه میشد و معتقد بود زخمهایش با حضور در جبهه و جمع باصفای رزمندگان بهبود مییابد و فی الواقع هم همینطور میشد!
البته گاهی اوقات در روزهای سرد جبهه، فکش به خاطر اثابت ترکش - که یادگار سال های اول حضورش در جبهه بود- قفل میشد و مجبور میشد به مدت چند روز و يا حتی دو هفته، فقط با مایعات تغذیه کند ولی چون کمبود نفرات جبهه را باتمام وجود لمس کردهبود با همان وضع هم حاضر به ترک جبهه نمیشد.البته بعدها برای مشکل فکش چارهای اندیشید. دو تا از دندانهایش را کشید تا در دوران قفل بودن فکش بتواند غذا بخورد!
درمیان صفحات کتاب ،خاطرات مربوط به شبهای عملیات و حضور خدا و عنایاتش بررزمندگان، چیز دیگرست! مثلا آنجایی که سیدنورالدین نقل میکنند:«در یک لحظه بلم وسط آبراه شروع کرد به چرخیدن دور خودش. نفس از سینه بالا نمیآمد! قایق گشتی عراقی با نورافکن روشن به سمت ما پیش میآمد و ما وسط آبراه متحیر مانده بودیم. یک لحظه فکرکردم دیگر همه چیز تمام شده، آه در گلویم گلوله شد. هیچ راه گریزی نبود. قایق عراقی نزدیکتر میشد و ما مستاصل. در آخرین ثانیهها توانستیم بلم را از وسط به کنار آبراه بکشیم، حال غریبی بود، غریب و بینظیر.انگار تمام ذرههای وجودم با خدا بهنجوا نشسته بودند که«خدایا این نور و این دشمن را کور کن» به وضوح صدای صحبت عراقیها را میشنیدم.قایق به ما رسید. سرم را پایین انداختم و بلافاصله روشنایی نورافکن را که از رویم رد شد؛ حس کردم.حتی بدنهی قایق به بلم ما خورد اما ما بدون هیچ عکسالعملی همچنان آرام نشستیم. قایق در کمال ناباوری حتی زیر نورافکن متوجه بلم ما نشد و از کنار ما گذشت. وقتی سرم را بالا گرفتم و دور شدنشان را دیدم دلم از شوق میلرزید.زبانم به حرف آمد که « ای آللاه ، سن نه بویوک آللاه سان! نه کریم آللاه سان»
نورالدين پسر ايران كتابيست كه قطعا ارزش خواندن دارد و درد ما تازه بعد از خواندن كتاب شروع مي شود. رزمندگان و شهدا در دوران هشت سال دفاع مقدس به نوعي سبك زندگي اسلامي را در جبهه ها تصوير كردند و وظيفه ي ما بود كه سبك زندگي اسلامي را از جبهه ها به جامعه مان بكشيم ولي افسوس كه هنوز هم باگذشت سال ها سبك زندگيمان غربيست و اندر خم كوچه اول ماندهايم و براي نورالدينها در اين دنيا جوابي نداريم چه رسد به آندنيا!
و در پايان به قول سرکار خانم سپهری نویسنده کتاب، نورالدین رزمندهای است که شادابی و جوانیاش را به مناطق جنگی برد و با زخمهای ماندگار به شهر بازگشت؛ هنوز اثرات گازهای شیمیایی، عذاب غیرقابل درک فک ترکش خورده و ترشح لاعلاج اشک و عفونت از چشم نورالدین عافی ادامه دارد و این علاوه بر زخمهایی ست که خاطره شهادت هر رفیق بر جان او باقی گذاشته است.
حکمت ۴۷۴: پاداش مجاهد شهید در راه خدا بزرگتر از پاداش عفیف پاکدامنی نیست که قدرت بر گناه دارد و آلوده نمیگردد.همانا عفیف پاکدامن فرشته ای از فرشته هاست.
مرتبط: