خیلی ساده بود، آنقدر که فکرش هم نمی شود کرد. به آخر ماه صفر فکر می کردم و دلتنگی عجیبی که برای بقیع بعد از این سفر داشتم و باز عود کرده بود. دلتنگی عجیبی که در سفرهای قبلی اینچنینی نبود. شاید چون گرم کار بودم و خیلی کمتر از آنچه می شد سر زدم. خیلی ساده بود، تهیه کننده همانروز زنگ زد و گفت که برای این پنج شنبه (بیست و نهم دی ماهی که گذشت حوالی هفت و سی شب) باید کار اول پخش شود؛ و به مناسبت ایام با بقیع شروع می کنیم و از هفته آینده از ابتدای سفری که رفتیم. خیلی ساده بود، باید می رفتم بالاسر کار و سراغ متنهایی که نوشته بودم و بعضی ها که اینجا باید می نوشتم. آنچه می آید دل نوشته هایی است که قسمت کوچکش در برنامه «روضه رضوان» پخش شد.
***
راز و نیاز با خدا و اقامه نماز، در حریم امن مسجد پیامبر مهر و مهرورزی و مهربانی، یادگاری جاودانی این دنیاست؛ چه تجربه اش کرده باشی یا حتی وصفش را شنیده باشی. صبح باشکوهی که همه عظمت معنویت و ارتباط با حضرت احدیت را می توانی در آن کشف کنی. اینجا کجاست؟ سرزمینی از جنس نور و مکانی پر شور، و مگر می شود الفت با پیامبر رحمت که بهترین سلامهای خدا بر او و خانواده اش باد، جز سرور ارمغانی دیگر داشته باشد؟ اینجا کجاست؟ سوالی خواهد بود که وقتی پا در عرصه زیارتش بگذاری امان می برد تا جوابی بگیرد و فهمی تا بر دل نشیند.
بخواهی یا نخواهی، بپرسی یا نپرسی، همراه کاروان شوی یا نشوی و یا راهی موج مردم باشی یا نباشی، عطر بهشتی دیگری پس از فریضه صبح جانت را فرا می گیرد و راهت می برد. کجا؟ او، من و حالا تو، قطره قطره های رودی می شویم که نه به مقصد، که به مبدا جاری است. فقط مشامت نیست که می بوید، انگاری گوش هوشت، به پهنای عرصه تاریخ شده و صدایی را می شنود: «مردم؛ از شما جز مودت خاندانم انتظاری ندارم». آری، جاری می شوی، از درون به برون و از خود به خدا و از اینجا به آنجا. قدم به قدم روانه باب البقیع و این انعکاس قلبهای مشتاق است که بقیع…بقیع…بقیع…
کجایش بگردی و آشنایی نیابی؟ که همه به خاطرت خطور می کنند. از پدر و مادر تا دوست و همراه و همسفر. و همه شان را مهمان سفره دعایت می کنی. حتی آنها که گوشه ذهنت نشسته اند و یا کینه و کدورتی با تو داشته اند.کجایش بگردی و آشنایی نیابی؟ و انگار پا گذاشته ای به فصل آشنایی و تشنگی همه وجودت را با باران روشنایی، قدر جرعه ای دریایی مرهم می گذاری و رنگین کمان چشمت، از اشکت طلوع می کند.
گامهایت با بقیع همخوان شده اند و دستهایت برای آغوشی گشاده. اینجا که اینقدر خاکی است را با می شود با نجواهای مردم شناخت. نجواهای بغض آلودی که از پایین پله ها همراه می شوند تا به آسمان پر نور و پر ستاره زمین برسند. خوب گوش کن … از صحبت جوانی که می گوید بر مشامش بوی حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام می رسد تا نغمه حسن جان پیرمرد که خبرت می کند که مدفن سبط اکبر پیامبر خدا همین جاست. یا زمزمه های روحانی کاروان که کنارت ایستاده و مناجاتهای صحیفه سجادیه را مرور می کند، خبر از زین العابدین می دهد. حالا می شود روی دو نوک پا ایستاد و دید که چهار صورت قبر است و خوشحال می شوی که کنار دستی ات به دوستش جواب می دهد:
«اون یکی متعلق به امام باقر و آخری هم امام صادق» و دلت ادامه می دهد که عموی پیامبر و مادر امیر مومنان نیز در اینجا آرمیده اند، و خوانده ای که بسیاری یاران دین خدا هم در اینجا جسم به خاک سپرده اند. اما همین که چلچراغ اشک ریزان می شوی، و در غربت آشنایی گمگشته، یاد می آوری که گوشه ای کربلایی برپاست از داغهای کهنه و تازه، و قدم بر می داری برای زیارت مادر کوه استوار ادب و مدرس وفا و صلابت. آه… ام البنین…کجایی که برای این همه بغض ناشکفته، چشمه چشمه اشک جاری و کنی و باز هم یاری شوی برای ولی.
… و ایکاش می شد که زنان گرداگرد مقبره با شکوهت را با زمزمه زیارت زینت دهند. نمی توانند که نمی گذارند داخل بیایند. اما چند گام آن سو، پشت دیوارهای آهنین، ایستاده اند و نغمه عاشقی می سرایند و به زبان اشک سخن می گویند.
***
شاخسارهای خشکیده دلم، همین که به هوای کوی تو رسید شکوفه زد و دستهای کوچک جانم برای وصالت آغوش باز کرد. مولای مهربانی، کی و کجا که دیده به روشنایی وجودت بگشایم و در هوای آکنده از حضورت تنفس کنم؟ کهنه های دنیایی خودم را آورده ام که با تازه های آخرتی که توشه می دهی عوض کنم. نه دست حاجت که وجود حاجت در برابرت ایستاده تا خالی اش را پر کنی.
***
بیراه نیست که گفته اند: «شرف المکان بالمکین» و این یعنی حتی می شود که مسجد هم با مسجد فرق کند. قدری از مدینه فاصله دارد، اما قدری کم نظیر یافته و چرایش را آنکه دانسته، قدر دانسته؛ و سطور تاریخ گواهی می دهد اینجا که «قبا» نام گرفت، محل انتظار است. یثرب، مدینه انتظار پیامبر خاتم شده، اما منتظر، در انتظار یکی از بهترین و برترین بنده های خداست و بی او گام برای رفتن گام بر نمی دارد؛ و چه شرافتی از این بالاتر و برتر که محبوب و مطلوب محبوب خدا باشی و او نخست مومنان و امیر مومنان بود که پیام آور رحمت و محبت و معرفت انتظارش را می کشید، در جایی که برای خشک کردن خرما و یا خرمن کوب کردن کشت از آن استفاده می شد. بیراه نیست که گفته اند: «شرف المکان بالمکین» چرا که سکنی گزیدن اسوه عام و خاص مردمان جهان در این مکان، به بیان محکم قرآن، خانه ای از جنس تقوا بنا نهاد و «قبا» نامیدش.
خوب که نگاه کنی می بینی بی تفاوت به همه مغازه های خرما فروشی سبقت می گیرند که دو رکعت نماز در وقت کم زیارت دوره را حتما در مسجد بخوانند چرا که برایش ثواب یک عمره نوشته اند و دیدم که برخی برای خویشان و نزدیکان هم به نیابت نمازمی گزارند؛ و من هنوز در لابلای سطور تاریخ ذهنم می چرخد که می شود جایی، قدری بیابد که پیغمبر خدا از مدینه باز هم به آنجا باز گردد و در آنجا دست نیاز، به سمت معبود نیاز دراز گرداند. می خوانم که نوشته: «لمسجد اسس علی التقوی من اول یوم احق ان تقوم فیه» مسجدی که از روز نخست بر پایه تقوا بنیان نهاده شده، سزاوارتر است که در آن (به نماز) بایستی.
***
به قلم زیبای : میم آقاسی