اپیزود اول
قرار است در دانشگاهشان شهید دفن شود. دلم تاب نرفتن ندارد.
از همان لحظه اول که چشمم به ماشین حمل پیکرهای مطهر افتاد دل آشوب شدم.
اینجور وقت ها آدم احساس دِین بیشتری می کند. حتی حس غرور… غرور از اینکه کسانی در مملکت تو به این مقام رسیده اند کسانی که به نام مادرشان گمنام شده اند و حال توفیق نصیب تو شده پشت تابوتشان قدم برداری. قدم برداری. حس خواهر بودن به دلت دست دهد. حسِ شیرین ِبودن تا مغز استخوانت می دود…
شهید گمنام… گمنام… مادر… صدیقه طاهره سلام الله علیها… مادر گمنام و فرزندان گمنامش…
سکوت بین دوستان حاکم می شود. می شویم تشییع کننده شهدای گمنام!
نماز میت می خوانیم اما با حساب لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً و با التماس دعا از به مقام حی نائل شده ها برای میت نشدن خودمان.
به سمت جایگاه که نزدیک می شویم گل های بر زمین ریخته در گوشم زمزمه می کنند : ” ادامه دادن راه شهید بهترین ادای حق خون اوست."
درونم فریاد می شود که شکوه مراسم شهید به آدم ها و مقدار خوراکی و تعداد گل ها نیست.
جدیدن ها دیگر آدم غر زدن نیستم. اگر به چیزی خرده بگیرم از سر دلسوزی است؛ وقتی حرف اسلام, انقلاب, ایران, شهید و بسیج شود دست خودم نیست که دلم می خواهد عاری از هر نقصی شود. عهد کرده ام به چیزی ایراد نگیرم مگر ذهنم برایش راه حل پیدا کند.
من هم قبول دارم مراسم شهید باید هر چه باشکوه تر برگزار شود. اصلا وظیفه می دانم حتی اما تعریف شکوه در ذهن من چیز دیگری است. شکوه مراسمی که نام شهید در آن بیاید به تحریک دل است ولو شده یک دل. همین که دلی در مراسمش بلرزد می شود باشکوه ترین مراسم.
گمانم این است گل های بر زمین ریخته می توانست یک کیسه برنج با یک کتاب از یک شهید یا وصیت نامه ای شود و بین آدم هایی که به خاطر فقر ایمانشان فرار کرده, راه و نام شهید را زنده کند. یا پک چاشت می شد باز هم کتاب یا وصیت نامه های نابی شود در دست همین ماهایی که تشییع کننده از آن بی خبر بودیم.
حتما هر کداممان چندین یا حداقل یک چفیه در کشویمان داریم اما چقدر آدم هایی هستند که دیده ام اگر همین چفیه به دستشان برسد تا مدت ها حاضرند با همان بخوابند, روی همان غذا بخورند, سجده گاه نمازشان کنند و …
این ها نه غر زدن است نه ایراد بیخود و نه گلایه. فقط درد دل است برای آن هایی که دستشان می رسد این ها را به گوش مسئولین برگزار کننده حالا در هر رده ای برسانند. اعتقادم این است ما اگر این حساسیت ها را به هم انتقال ندهیم قطعا هیچ غیر مسلمانی دلش به حالمان نخواهد سوخت.
___________________________________-
اپیزود دوم
بدجور بود چندین ماه هوس ذرت مکزیکی زده بود به کله م. اون شب بعد گیر داده بودم بیا بریم بخوریم. نیومد.
دو شب بعد که از قم برمیگشتم و داشتم پله های مترو ترمینالو میومدم بالا , صدای ناله یه پسر بچه 7.8 ساله بدجور دلمو لرزوند. اومدم برم سمتش دیدم یه زن و شوهر رفتن ازش پرسیدن چی شده؟ گفت جنسامو تو قطار جا گذاشتم. طنین حزن صداش توی ذهنم حک شد. در جا بغضم گرفت. زوجین رفتن و بلافاصله یه آقای دیگه اومد کنارش. توان پاهام رفته بود. مرد گفت میخوای پول جنساتو بدم؟ دست کرد توی جیبشو پول درآورد. خیالم از بابت غم همون لحظه پسر بچه راحت شد.با حس سنگینی تمام به سمت مترو قدم برداشتم.
به رفیقم اسمس زدم دیگه ذرت نمی خوام, از هر چی ذرته بدم اومده. ( چه بسا لیوان های ذرتی که خورده نشوند و به جایش لبخند را بر دل این بچه ها بنشاند.) هرچند دیروز دوستی در خانه شان برایمان ذرت درست کرد و ما را به حاجت دل رساند. مهم این است که ما پولی ندادیم برایش.
تمام طول راه بغضمو فرو نمی خوردم بل خودم رو می خوردم. باز ندای درونم بی پروا فریاد کشید : ” ادامه دادن راه شهید بهترین ادای حق خون اوست.”
* دعا کنین ظرفیت و همت خودم رو به حد اعلی برسونم تا بتونم با دوستانی که دارن میرن دروازه غار شوش و به همین کودکان عشق رو یاد می دن بپیوندم. اما از همین جا با تمام وجود برایشان دعای توفیقات بیشتر و همت والاتر دارم. هر کس در هر راهی برای خدمت به اسلامش قدم برداشته برای والا همت شدن تمام مسلمین دعای هر روزه کنه.
** اونایی که آرزوی اردو جهادی رفتن دارن و حسرت اجازه والدین گرام بر دلشون مونده همین چند قدمی خودتون تو همین درندشت هزار رنگ پایتخت میلیون ها شکاف برای پر کردن موجوده. بازم برای تنبل نبودم من هم دعا کنید.
*** در اخر اینکه هیچ ادعایی ندارم. خودم در همه این کم کاری ها و نشستن ها مقصرم. اصلن سوزن اصلی رو به خودم میزنم قطعا. این حرف ها فقط از باب احساس وظیفه در برابر تک تک خواهر برادران دینی است و لاغیر.
__________________________
بسیجی بودن به عضویت نیست تا مصونیت بیاورد به مسئولیت است که عضویت بردار نیست.
بقلم بانو همحار