صدای شرشر تنهایی، از بام دلم می آید، وقتی تــــو را فراموش می کنم!
و ناودان های بی قرار چشمانم لبریز می شود از نبودن تـــــو…
هر روز در تکرار دقایق حیرت آدمیان…
و در کوچه های تنگِ تنهایی هایشان، شاهد فرو ریختن برگهای زردی هستم به بلندای پاییزان دلها غمگین…
و در زمزمه های تلخِ روزرگارشان می شنوم که در حسرت با تــو بودن می شکنند و خورد می شوند …
و شگفت نیست که بدانی، رنج من از آن است که گاهی،
در غبار خاطره ها و “یاد هیچکس ها” حضورت را گُـــــم میکنم …
اما بگذر این بار، من قصه ی دلــــــــــ آدم را برای تـــــــو بگویم…
تمام عمر، آسمان دلش بی تــــــــو ابریست …
اینجا بارانـــ گرفته است …
سکوت جاریست و شرشر تنهایی…
|