از همان اول سنگینی نگاهش را حس می کردم. چشم از من برنمی داشت. هر از چندگاهی سرم را بلند می کردم و نگاهی به او و بقیه می انداختم و بلافاصله از خجالت رویم را برمی گرداندم.
***
شقایق مدام غر می زد. به غیر از ژاکت بافتنی خودش، کاپشن الهام را هم انداخته بود روی شانه هایش و شال کلفتش را دورتا دور سرش پیچیده بود. از هیچ چیز به اندازه ی سرما بیزار نبود. مرتب دست های سرخ شده اش را از جیب بیرون می آورد و ها می کرد و دوباره می گذاشت توی جیبش و غر زدن را از سر می گرفت.
هیچ کداممان به غرغرهای شقایق توجه نمی کردیم. حتی اگر خون در رگهایمان منجمد هم می شد به کنسل شدن کلاس شیمی می ارزید. هنوز باورمان نشده بود جشن دهه ی فجر را انداخته باشند روز یکشنبه و دقیقا زنگ دوم که شیمی داشتیم!
کسی را نمی شناختم که از خانم باقری، دبیر شیمی، دل خوشی داشته باشد. همه ی بچه ها حداقل یک بار از شلاق های زبانش نوش جان کرده بودند. عادت داشت هر جلسه به یکی گیر بدهد و از نحوه ی درس خواندنش گرفته تا نامرتب بودن جزوه اش ایراد بگیرد و اشک بنده خدا را دربیاورد و وقتی کار به اینجا رسید، خیالش راحت شود و شروع کند به درس دادن!
این بود که حاضر بودیم در سرمای بهمن ماه منجمد شویم ولی یک دقیقه سر این کلاس نباشیم.
بچه ها کم کم جمع می شدند توی حیاط. یکی یکی می آمدند و می نشستند روی زمین. ناظم پشت بلندگو تند تند حرف می زد و به بچه ها می گفت که عجله کنند تا زودتر برنامه شروع شود و وقت کلاسها بیشتر از این گرفته نشود!
چهارتایی کنار هم نشسته بودیم؛ من و الهام و شقایق و محدثه. درست ردیف دوم. الهام زودتر آمده بود جا گرفته بود تا خیلی عقب نباشیم و بهتر ببینیم.
با اشاره ی ناظم، یکی از بچه ها از بین جمعیت رفت روی سن و شروع کرد به قرآن خواندن. بچه ها ساکت شدند. صدای غرزدن شقایق هم دیگر نمی آمد. قرآن که تمام شد یک عده برای قاری صلوات فرستادند و بقیه دست زدند. تقریبا ترتیب برنامه ها را می دانستیم. سال سومی بودیم و ارشد مدرسه. همیشه اول قرآن بود و بعد سخنرانی چند دقیقه ای مدیر که با تبریک ایام شروع و به تذکرات آیین نامه ای ختم می شد؛ بعدش هم دعوتمان می کرد به دیدن اجرای موسیقی زنده!
به طبل و فلوت و سنج زدن چهارتا سرباز وظیفه می گفت “موسیقی زنده".
سربازها که از در حیاط وارد شدند، شقایق گفت:
“شروع شد! از الان تا یک ساعت دیگه باید آهنگهای تکراری گوش بدیم و قیافه های چپر چلاغ تماشا کنیم!”
خودش هم می دانست دارد چرت می گوید. یکی از مفرح ترین بخش های جشن، دیدن همین قیافه های به قول او چپر چلاغ بود!
سیزده نفر بودند. دوازده نفرشان روبروی ما و توی سه تا صف ایستادند و یکیشان پشت به ما مرتبشان می کرد. وقتی همه چیز سرجای خودش قرار گرفت، شروع کردند به نواختن سرود ملی.
همه مان بلند شدیم جز شقایق. زانوها را بغل کرده بود و سرش را گذاشته بود روی پاهایش و می لرزید. محدثه دستش را گرفت و بلندش کرد و گفت: “نجنبی بهت نمی رسه ها!”
روی پنجه بلند شدم تا بهتر سربازها را ببینم و سوژه ام را پیدا کنم. هرسال سر همین برنامه، یکی از سربازها را برای خودمان انتخاب می کردیم و برایش اسم می گذاشتیم و از اول تا آخر برنامه ایرادهایش را می گرفتیم و می خندیدیم.
تا بیایم به خودم بجنبم الهام گفت: “من قلی مو انتخاب کردم. اوناهاش! نفر دوم از سمت چپ صف دوم!”
همیشه اسم سربازش را می گذاشت “قلی". سوژه ی خوبی پیدا کرده بود. سرباز، هم چاق بود هم قدکوتاه. دماغ گنده و چشمهای ریزش هم جان می داد برای مسخره کردن. محدثه هم سرباز آخر صف اول را انتخاب کرد که با جدیت چوب بلندش را روی طبل می کوبید و هر بار که ضربه می زد، نمی دانم ارادی یا غیرارادی، سرش را چند سانت به چپ متمایل می کرد. شقایق دوباره نشست روی زمین و گفت: “همشون ایکبیرین؛ خودتون یکیو برای من انتخاب کنین.”
سرود ملی تمام شد. آن قدر محو برانداز سربازها شده بودم که نفهمیدم کی بچه ها نشستند. وقتی به خودم آمدم که الهه از پایین مانتویم را می کشید و ناظم داشت بال بال می زد و ابروهایش را بالا و پایین می کرد.
نمی توانستم درست انتخاب کنم. هر کدام یک عیبی داشتند، یکی کوتوله بود یکی دیلاق، یکی سیاه سوخته بود یکی شیربرنج، دماغ یکی دراز بود مال آن یکی کوفته… ولی هیچ کدام از ایرادهایشان به دلم نمی نشست.
محدثه از همان اول شروع کرده بود به تیکه انداختن. اسم سربازش را گذاشته بود “داداش کایکو". کایکوی محدثه هیکلی بود. آستینها را تا آرنج زده بود بالا و سنج می زد. یک دستمال سفید هم انداخته بود روی شانه اش؛ توی آن سرما نمی دانم چرا هی عرق می کرد و عرقش را با آن دستمال نه چندان تمیز پاک می کرد.
الهام از همه مان بهتر مسخره می کرد. بچه ها روده بر شده بودند از خنده. محدثه غش کرده بود روی الهام و مرتب می گفت: “بسه دیگه توروخدا، بسه!”
آهنگ جدید سربازها شروع شد. حیاط پر شده بود از جیغ و کف و سوت دخترهایی که سرما را فراموش کرده بودند.
حرفهای الهام ته کشیده بود. خنده های ما هم همینطور. هنوز داشتم سربازها را برانداز می کردم. محدثه زد پشتم و گفت: “خاک بر سر بی عرضه ت کنن! هنوز نفهمیدی سوژه ت کدومه؟”
برگشتم طرفش. می دانستم چه می گوید. به روی خودم نیاوردم و رویم را برگرداندم. هنوز داشت نگاهم می کرد. نفر اول سمت چپ صف بود. ساکسیفون می زد. نه خوش قیافه بود نه زشت. نه بلندقد نه کوتاه. نه سفید نه سیاه. آن قدر توی آن دستگاه بی قواره فوت کرده بود که قرمز شده بود. از همان اول می دانستم نگاهم می کند. اول فکر می کردم اشتباه می کنم ولی بعد که گوشه و کنایه های الهام و محدثه شروع شد فهمیدم درست حدس زده ام.
سعی می کردم زیاد نگاهش نکنم. مخصوصا به چشمهایش. اصلا نمی شد بیشتر از چند ثانیه به چشمهایش خیره شد. نگاهش آدم را می کشید و با خودش می برد.
بچه ها سوژه هایشان را فراموش کرده بودند و همه شان از او می گفتند و مسخره می کردند و من حرص می خوردم. بی انصافی می کردند آخر. چیزی نداشت برای مسخره کردن. حتی اگر هم داشت نمی توانستم مسخره بازیهایشان را تحمل کنم.
همیشه آخرین آهنگ گل پامچال بود. همه مان عاشقش بودیم. آهنگ شروع شد. ساکسیفونش را پایین آورده بود و نمی زد. چند دقیقه ای می شد که نگاهش به یک نقطه ی دور خیره شده بود. حالا راحت تر می شد نگاهش کرد. از بقیه شان کوچکتر به نظر می رسید و مظلوم تر. پیرهن سربازی برایش گشاد بود. زار می زد به تنش. آستینهایش را هم کمی تا کرده بود، تا بالای مچ؛ از بلندیش لابد.
وسط های آهنگ آن یکی ساکسیفون زن گروه شروع کرد به نواختن. رهبر گروه به او هم اشاره کرد که بزند. اما او نزد. شاید اصلا نفهمید که باید بزند. به کسی نگاه نمی کرد. غرق شده بود در چیزهایی که در سرش می چرخید. آهنگ تمام شد. بچه ها دست زدند وهمه ی سربازها برایشان تعظیم کردند به جز او. همچنان مانده بود در آن نقطه ی دور. صف سربازها آماده ی رفتن شد. یکی یکی به ترتیب از روی سن می آمدند پایین و به طرف در حیاط می رفتند. وقتی داشت از سن می آمد پایین برگشت به سمت صف بچه ها. خودم را پشت سر جلویی قایم کردم. ایستاد و دوباره نگاه کرد. سربازهای پشتی از کنارش رد شدند. چند ثانیه ای بین بچه ها گشت. همه ی سربازها رفته بودند. آخرین نگاه را به جای خالیم کرد و رفت.خیره شده بودم به صف رفته ی سربازها.
الهام به چهره ی ماتم گرفته ام نگاه کرد. آرام گفت: “نمی خوای براش اسم بذاری؟ من می گم بیا اسمشو بذاریم د…” دستم را گرفتم جلوی دهانش و نگذاشتم حرفش را تمام کند. اخم کردم و با عصبانیت گفتم: “دیگه درباره ی سرباز من حرف نزن، فهمیدی؟!”
پ.ن: مطلب بالا را بهمن پارسال نوشتم. قرار بود داستان بشود که نشد و در حد طرح باقی ماند. نمی دانم چرا دلم خواست امروز بگذارمش اینجا!
ز.مهاجری