آرزوی...هیچی!
دارد حرف می زند؛ جدیِ جدی. من اما طبق معمول، نصف حرفهایش را نمی شنوم؛ نه این که نشنوم، نمی فهمم. اصلا دلم نمی خواهد حرف های جدیش را بفهمم.
حواسم به زن و مردیست که پشت نیمکت ما روی چمن نشسته اند و پشتشان به ماست. زن - نمی دانم چرا- دارد تلاش می کند با دست دکمه ی بالایی پیرهن مرد را بکند و به خاطر این کارِ احتمالا بامزه و زیبا، جفتشان ریسه رفته اند از خنده!
زن و مرد را به حال خودشان می گذارم و سعی می کنم سر و صدایشان حواسم را پرت نکند. نمی شود! وسط این همه حرف جدی، چشمم به مژه ای می افتد که زیر چشم چپش جاخوش کرده. نمی دانم از کجا می فهمد که حواسم به حرفهایش نیست. می گوید: “گوش می دی چی می گم؟” خوشحال از این که خودش بحث را قطع کرده، می گویم:"نه".
چشمهایش را تنگ می کند. لابد انتظار ندارد این قدر صریح بگویم حواسم به حرفهایت نیست! چند ثانیه فقط نگاهم می کند. می گویم: “یه آرزو کن!". مدتهاست که دیگر از دیوانه بازی درآوردن هایم جا نمی خورد. این را از نگاهش می شود فهمید. دوباره می گویم: “یه آرزو بکن دیگه!” چشم از من می گیرد و یک جای دور را نگاه می کند. دلم می خواهد واقعا آرزو کند چون می دانم از نگاههایم به چشم چپش فهمیده قضیه چیست. ساکت است. می گویم:"آرزو کردی؟” سرش را تکان می دهد؛ یک جوری که شک می کنم واقعا آرزویی از دلش گذشته باشد.
همین طور که به چشم چپش نگاه می کنم می گویم: “حالا بگو مژه ت کدوم طرفه؟”
با شک می گوید:"چپ؟". بلافاصله مژه را برمی دارم و نشانش می دهم. با ذوق می گویم: “آفرین! حالا آرزوت چی بود؟”
به همان نقطه ی دور خیره می شود و می گوید: “هیچی!".
دلخور می شوم. دلم نمی خواست آرزویش “هیچی” باشد. مژه را از روی انگشتم فوت می کند و می گوید: “هر چی بود فوتش کردم رفت.”
تا آخر، دیگر حرف جدی نمی زند.