مدرسه علمیه الزهرا (س)  نصر تهران

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

نه دی

رهبر انقلاب: روزهای سال، به طور طبیعی و به خودی خود همه مثل همند؛ این انسانها هستند، این اراده‌‌‌‌‌ها و مجاهدتهاست که یک روزی را از میان روزهای دیگر برمیکشد و آن را مشخص میکند، متمایز میکند، متفاوت میکند و مثل یک پرچمی نگه میدارد تا راهنمای دیگران باشد. روز عاشورا - دهم محرم - فی نفسه با روزهای دیگر فرقی ندارد؛ این حسین بن علی (علیه السّلام) است که به این روز جان میدهد، معنا میدهد. روز نهم دىِ امسال هم از همین قبیل است. این مردمند که ناگهان با یک حرکت روز نهم دی را هم متمایز میکنند. ١٣٨٨/١٠/١٩

‌‌

این مردهای غمگین نازنین !

03 خرداد 1392 توسط الزهرا (س) نصر
 
“یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه …نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند…
 
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل… همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی… و خدا نکند یکی از اینها نباشند…
 
 
ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!
 
 
مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای شب هایش میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی… مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی… درست بر عکس دنیای ما.
 
 
بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم… بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است.”
 
 
 
 
 
* این مطلب برام ایمیل شده بود از وبلاگ خانمی به اسم مریم ! 
 2 نظر

از حرم تا حریم

03 خرداد 1392 توسط الزهرا (س) نصر

صدای لبیک ها می پیچید به قد و بالای دیوارهای بلند مسجد شجره. لبیک ذالمعارج لبیک …

از حرم بیرون آمدم و مراقب بودم گیاهی از حرم زیر پایم نرود. صدای لبیک گویان بیشتر و بیشتر می شد. سپیدی احرام به سبزی لبیک می پیچید و از دیوار حرم می رفت تا به آسمان، تا خدا.

کودک تکان می خورد. دستش را می گذارد روی دلش و زیر لب چیزی می گوید. گندم ها را از گوشه اتاق بر میدارد. می رود کنار سنگ آسیاب. مشت مشت گندم می ریزد از حفره سنگ و اهرم آسیاب را می چرخاند. زیر لب چیزی می گوید. صدای خِش خِش ِ آسیاب است و خانه و کودک که مدام تکان می خورد …

اتوبوس ها بیرون در منتظرند. سوار می شوم و از پنجره آخرین نگاه هایم را به مسجد شجره می اندازم. نمی دانم در مقدرات آینده ام شجره ثبت شده یا نه. همین یکبار بزرگ ترین غنیمت این جوانی ام است.
همه می آیند و سر جایشان می نشینند. اتوبوس حرکت می کند و سکوت جاری است. چشم ها با قابی از اشک به شجره خیره است. یک نفر سکوت را می شکند؛ لبیک اللهم لبیک … همه بعد از او تکرار می کنند.

آرد را از زیر آسیاب جمع می کند و مراقب است چیزی از میان دست هایش به زمین نریزد. دستش را آرام می برد به سمت کیسه و آرد را خالی می کند. کمی آرد مانده زیر سنگ. با نوک انگشت هایش آنها را یکجا جمع می کند و در میان دست هایش تا کیسه می برد. دوباره مشت مشت گندم بر می دارد و می ریزد روی سنگ و اهرم را می چرخاند. زیر لب چیزی می گوید.

ماشین با سرعت از روی یک دست انداز عبور می کند و از خواب می پرم. هوا تاریک است و همسفران خوابیده اند. انگار به شهری رسیده ایم. ساختمان های بلند و چراغ های روشن. چند تایی هم مأذنه که نشانی از مسجد است. وارد تونلی می شویم. همه جا تاریک می شود. صدای ماشین ها گوشخراش می شود.
تونل را طی می کنیم و ماشین به آرامی سربالایی بعد از تونل را رد می کند. یک مسجد بزرگ سمت چپ است با تعداد زیادی مناره . چقدر آرزوی دیدن خانه خدا را داشتم …

در دلش غوغا شده. کودک هر لحظه بیشتر از قبل تکان می خورد. اهرم آسیاب را محکم می گیرد و سعی می کند آرام باشد. هیچ کسی در خانه نیست. می ترسد که حالش بد شود. گندم ها را از اطراف آسیاب جمع می کند و می ریزد روی سنگ. اهرم را با قدرت بیشتر می گرداند. نفس نفس می زند. زیر لب چیزی می گوید.

اتوبوس روبروی مسجدالحرام نگه می دارد. دلم می رود تا مسجدالحرام اما پایم رمق ندارد. آهسته قدم بر می دارم. نزدیکی های در ورودی قدم هایم تند می شود. کسی انگار مرا می برد به سمت خدا. به سمت کعبه. سرم را پایین می اندازم و داخل می شوم. هیاهو زیاد است. سرم را خم کرده ام. حتی جلوی پاهام را هم به سختی می بینم. اشک امان نمی دهد.

کیسه آرد را به سختی می برد تا نزدیک دیوار. سنگ آسیاب را نمی تواند حرکت بدهد. عرق سردی نشسته روی پیشانی اش. در دلش غوغاست. کاش کسی را داشت که کمکش کند. درد می پیچد در جانش. نفسش به شماره می افتد. درد از پهلویش می پیچد تا کمرش. گندم ها را بر می دارد. دلش تیر می کشد. گندم ها از دستش رها می شود و سر می خورند روی حصیر و لابه لای بافت های حصیر گم می شوند. زیر لب چیزی می گوید.

چند تا پله را رد می کنم. از نور زردی که می تابد روی سنگ های سفید زمین می فهمم که هنوز در صحن مسقف حرمم. آرام تر قدم بر می دارم. نفس هایم به شماره می افتد. خودم را تنهای تنها حس می کنم. گوش هایم هیچ صدایی را نمی شنوند. چقدر آرزوی زیارت خانه خدا را داشتم. چشم هایم باز هستند ولی چیزی نمی بینم. یعنی می بینم ولی انگار نمی بینم … نور زرد تمام می شود. نمی توانم سرم را بالا بیاورم. چشمه اشکم می جوشد … سرم را یک لحظه بالا می آورم. کعبه با همه عظمتش در قاب چشم هایم جا می گیرد. می افتم روی زمین. به سجده می روم. سبحان الله، شکر لله. صدای اذان سحر بلند می شود …

چادرش را بر می دارد. پوشیه اش را می کشد روی صورتش. لحظه لحظه درد مثل پیچک از وجودش بالا می رود. خدایا خودت کمکم کن. امیدم به هیچ احدی نیست الا به تو. وحده لا اله الا هو.
در چوبی خانه را به هم می کوبد. دستش رامی گذارد روی دلش و به سختی می رود سمت حرم. زیر لب چیزی می گوید.

می روم نزدیک حرم. از هر شهر و دیاری با هر لباس و رنگ پوستی همه در کنار هم طواف می کنند. خودم را می اندام در میان موج طواف کنندگان. صدای یک نفر را از پشت سرم می شنوم. با لحن عربی و کلمات بریده بریده حاصل از نفس نفس زدن، بلند می خواند؛ ‌ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه …
قدم هایم آهسته تر می شود. گروهی میان جمعیت ایستاده اند. از لا به لای آنها می روم نزدیک خانه خدا. گوشه ای از پرده را بریده اند و سنگ های کعبه مشخص است. دیوار گویی دو نیم شده باشد …

به مسجدالحرام می رسد. درد به اوج رسیده و طاقتش را نشانه رفته. می رود سمت خانه خدا. نگران است و بی تاب. دستش را روی دلش می گذارد و از خدا کمک می طلبد. دیوار کعبه شکاف بر می دارد. زیر لب چیزی می گوید و داخل می شود در بهشت …

بقلم طهورا ابیان  و منتشر شده در سرسرا

 1 نظر

تو از عاشقی چه می دانی ؟!

03 خرداد 1392 توسط الزهرا (س) نصر


           

تو ،
ممنوعه و دست نیافتنی
چون سیب ِ حوّا یی ،
روی همان درخت ِ قدیمی !

اما نه !
چیدن ِ تو 
بهشت است 

و چه کنم ؟
که نه هیچ شیطانی ،
وسوسه به بهشت کند
و نه من فرشته ای هستم
لایق ِ بهشتی چون تو !

 

 

 


پی نوشت :
نباید این طور می شد ، خیالم این نبود هیچ وقت . اگر با بغض و درد ِ توی سینه سر به راه ِ تو شدم و دم نزدم ، اگر دروغ دونستم همه ی روزگار و دل بستگی هام رو و تو شدی تنها حقیقت دوست داشتنی زندگیم ، اگر چشم بستم به لرزیدن دلم ، …
به خیالم تو بودی ، به خیالم آخر ِ همه ی این رفتن ها و نموندن ها قرار بود بودن و موندنی باشه از جنس تو ، به خیالم قرار بود آخر ِ همه ی این بی قراری ها قرارم بشی ، ببینی همه ی این نخواستن ها و چشم بستن هام رو برای تو ! ببینی که آدم ِ این راه نبودم اما خواستم که سر به راه ِ تو بشم …

حالا به خیالت اگر این نسیم مژده ی وصاله ، حواست به من ِ غریب ِ این راه باشه که تند باده برام هر نسیمی بی تو ، حواست به منی باشه که اگر غریبی رو خواستم برای بودن ِ تو بود ، حواست باشه که اگر تو نباشی باید برگردم و پای برگشتنی هم نیست .

خسته ام ! گذشتم از خیلی ها ، چشم بستم و نشنیدم تا خودت دست گیرم باشی و بشی و بمونی ، حالا میون ِ این همه غریبگی بیا و راه بلدی نشونم بده تا رسیدن به خودت ، بیا و بگذر از خستگی ِ زودهنگام و پریشونیم ، بیا و بگذر از قول و قرار ، وقت نیست خوب ِ من ، وقت نیست … می ترسم ، از این پریشونی و خستگی می ترسم ، می ترسم این دل تنگی بشه جنون و تو رو به اشتباه بنشونه توی چشم ِ رهگذری ، می ترسم من باشم و راهی و راه بلدی اما تو نباشی …

 

* این جا بلند ننوشتم هیچ وقت ، چرا مجبور شدم این جا بنویسم و چرا واژه هام این طور سرریز شدن بذارین به حساب ِ
دنیا و کوچیکیش ، به حساب پریشونی و دل تنگی ِ پشت واژه ها ، … ..

بقلم نیلوفر  

 1 نظر

بگو آ آ آ

02 خرداد 1392 توسط الزهرا (س) نصر

همشهری داستان را خط در میان میخرم. هم دوستش دارم هم ندارم . دوستش دارم چون نمی شود آدمی که ادبیات می خواند و عاااشق داستان است و اولین حوزه پژوهشی اش هم رمان و داستان است ، پرتیراژ ترین مجله روز درباره داستان را دوست نداشته باشد. دوستش ندام چون داستان هایش را نمی پسندم. با عکس هایش ارتباط برقرار نمی کنم و این کلاس عجیب خارجکی که سرتاپای مجله را فراگرفته هنوز نتواسته من را مجذوب کند. _ ممکن است بی کلاسی باشد ولی با همه احترام و محبتم به خانم مرشدزاده باید اعتراف کنم آن چندشماره ای را که آقای قزلی سردبیر بودند بیشتر دوست داشتم و هنوز تک تکشان را نگه داشته ام!- 

همشهری داستان الان را بیشتر برای حواشی اش دوست دارم. اغلب بعد از “یادداشت سردبیر” می روم سراغ “خرده روایت های زن و شوهری” - یک همچین آدم خاله زنکی هستم من!!_ بعد بلافاصله صفحه ی ” یک شغل” را باز میکنم. بعدش هم یکی دوتا “درباره زندگی” می خوانم. “مسابقه یک خطی” و “داستان های دیدنی” هم که نیاز به گفتن ندارد. 

اینها را که خواندم تقریبا آرام می شوم. بقیه مجله آنقدر جذاب نیست که اجازه ندهد زمین بگذارمش. بقیه مجله آنقدر جذاب نیست که دو روزه تمامش کنم و تا ماه بعد منتظر بمانم.  همشهری داستان های من گاهی یکی دوماه کش می آید خواندنشان. برای همین است که می گویم دوستش ندارم. 

 تمام این اعتراف های غیرحرفه ای و دور از انتظار را هم کردم که بگویم “روایت یک شغل"ش را دوست دارم. که با روحیات آدم فضولی مثل من حسابی جور در می آید. هم اجازه سرک کشیدن های خصوصی در همه ی شغل ها و حرفه ها و فضاها را می دهد. هم قلم داستانی و خاطره گونه اش کم از خواندن داستانی دلپذیر نیست. 

                                                                                  

 "بگو آ آ آ ” مجموعه ی روایت شغل هایی است که در شماره های مختلف مجله چاپ شده. هم شیرین است، هم حال آدم را خوب می کند . کلی هم به اطلاعات عمومی ات اضافه می شود. 

از آن کتاب هایی است که هدیه دادنش ردخور ندارد. دوباره خواندنش هم خسته ات نمی کند. طراحی جلدش هم که معرکه است. 

(البته من هنوز مانده ام همه این آدم های مختلفی که خاطراتشان را از گوشه و کنار کشور فرستاده اند همین قدر خوب و روان و یک دست و شبیه به هم نوشته اند یا یک دست قوی داستان نویس خاطره ها را بازنویسی کرده. در خود کتاب که اشاره نشده. )

 
 1 نظر

هر کجا هستم باشم...

01 خرداد 1392 توسط الزهرا (س) نصر

من می گویم قبل از اینکه شهری را انتخاب کنی باید یک بار بروی به چشم خریداری در کوچه هایش قدم بزنی.  سرت را پایین نیندازی، بالا هم نگیری، مستقیم را نگاه کنی و چک کنی زاویه دیدت چقدر آسمان دارد. ببینی چند درصد مساحت پیش چشمت را ساختمان ها پرکرده …چند درصدش را درخت و ابر و آسمان ؟

بعد می توانی به آن شهر نمره بدهی، به مردمش نمره بدهی، بعد خیلی راحت می فهمی زندگی در آن شهر چه رنگی است… 

من می گویم قبل از اینکه خانه ای را انتخاب کنی، یک بار باید بروی پشت پنجره هایش بایستی، روی پشت بامش دراز بکشی،  یک بار باید به دیوار تراسش تکیه کنی، به روبه رو نگاه کنی و ببینی چقدر آسمان داری. آن وقت می توانی بفهمی زندگی در آن خانه چه طعمی خواهد داشت. 

از من بپرسی می گویم قیمت محله ها را آسمانشان تعیین می کند، به آسمان که نگاه کنی قیمت محله ابر به ابر تغییر می کند، پرنده به پرنده بالا و پایین می شود. 

از من بپرسی می گویم مساحت واقعی خانه ها مساحت آسمانشان است!



بقلم صاد
 1 نظر
  • 1
  • ...
  • 474
  • 475
  • 476
  • ...
  • 477
  • ...
  • 478
  • 479
  • 480
  • ...
  • 481
  • ...
  • 482
  • 483
  • 484
  • ...
  • 734

.

ذکر روزهای هفته

مدرسه علمیه الزهرا (س) نصر تهران

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • اهل بيت عليهم السلام
    • امام اولمان را بشناسیم
  • توصيه هاي تربيتي
    • در محضر استاد
    • نکات تفسیری
  • اسماء الله الحسنی
  • فاطمیه
  • نکته های قرآنی
  • دعا و نیایش
  • سبک زندگی
    • شهدا
    • امام خمینی (ره)
    • شناخت پیامبران
      • سفرنامه مکه
    • زندگی به سبک شهدا
    • فرهنگی
  • در محضر استاد
    • بیانات امام خامنه ای
      • اخبار مدرسه
    • در محضر رهبری
    • سلسله مباحث حیا در بُعد تربیتی
  • نکات خانه داری
  • نکته های ناب
  • در محضر اهل بیت
  • کلام امام
  • احکام
  • سلامتی
  • ماه خدا
  • اخبار
    • معرفی امامزاده های ایران
      • محرم نوشت ها
        • دلنوشت های طلاب
          • آموزش آشپزی
          • ویژه نوشته های دهه فجر
          • خوش نوشته
        • توصیه های سلامتی
      • نکته های جالب
  • محرم
  • پژوهش
    • مستوره آفرینش ( بیانات رهبری در باره زن و خانواده )
    • فناوری اطلاعات
    • پژوهش ها و تحقیقات پایانی طلاب
    • مقاله نویسی
    • مقالات مفید
  • مسابقات پژوهشی

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس