یک همچین سحری باشد.
کفش هایم را به خادمان حریم عباست علیه السلام تحویل داده باشم. دست بر سینه ای که از عشق وصال تو پر گرفته، از سمت عباس علیه السلام داخل شده باشم و همان وسط ها، یک جایی میان تردید و دو دلی که به تو نزدیک تر باشم یا به عباست علیه السلام ، روی زمین آرام بگیرم و سر بگذارم به روی زانوهایم. گوشی م را بی آنکه ترس داشته باشم از همراه داشتنش، دربیاورم تا روضه ی مجیر را توی گوش هایم بخواند. بی آنکه ترس داشته باشم از ضجه های بعدترش… امیری حسین علیه السلام و نعم الامیر، اجرنا من النار یا مجیر…
نخل ها! این راویان سربلند بی سری ات، برقصند میان مردمک های لرزان چشم ها و من نفهمم که طلاییِ روشن گنبد توست یا که عباست، که اینچنین غوغا می کند بر آستان دلم…
شده باشم یک زبان نفهم که حتی به ساده ترین الفاظ این مردمان آشنا نباشد. یک زبان نفهم که تو را داشته باشد فقط. که ترجمان دردهایش تو باشی فقط. که برایت سر کج کند تا که از بی کسی اش حرف بخوانی و دست بکشی بر روی وحشت غریبی اش.
یک سوز دلچسب احاطه کرده باشد همه ی جانم را… مجیر به انتهای شور دلسوز خودش رسیده باشد و این بیرق تان باشد که از سوز سرمای نامردمی، بر تیزی نیزه ای تاب می خورد…
یک همچین سحری باشد و من میان محشر اربعین ت گم شده باشم و ایمان باشد ته دلم که در رد مهربانی نگاه تو مانده ام هنوز.دست و پا، پر و بال شده باشد، جان بلرزد مدام، گوش ضرب بگیرد مدام، چشم ببارد مدام، نه که از درد، که از تو را داشتن. که از تو را دیدن. که از استشمام این هوایی که نمی دانم خدا از کجای بهشتش بر حریم حرمتان ریخته…
قبول که اربعین ت، شرح عاشقانهی مصیبت توست. قبول که همه چیز را کهنه کرد جز داغ دل زینب ت سلام الله علیها را. اما سیدبن طاووس اگر می شد، بی شک یک لهوف هم از داغ و حسرت زائرانت می نوشت. از همچون منی که امیدش به دوباره دیدن بین الحرمین توست… ارباب غریبم حسین علیه السلام…
پینوشت: خدا به حق غریبی اربابم، قسمت تان کند سنگ فرش های فاصلهی عباس علیه السلام تا حسین علیه السلام را. حسین علیه السلام تا عباس علیه السلام را… این صفای بی همتای عالم امکان را…