گللَر
گللر نامی ترکی ست. به فارسی می شود گل ها. “تمام گل های دنیا". گللر اسم پیرزنی ست با موهای سفید کوتاه شده، شبیه نرگسی پژمرده، که روی یکی از تخت های سرد آسایشگاه سالمندان داستان زندگی اش را برای خانم نویسنده می گوید. گللر از مرگ می ترسد. او نمی خواهد اینجا بمیرد. او می خواهد بچه هایش او را به خانه ببرند، توی اتاق آفتاب گیر جایش بدهند. روبه قبله درازش کنند و روی او ملافه های تمیز لاجورد زده بیندازند. آن وقت با خیال راحت بمیرد. او اینجا مردن را دوست ندارد. اینجا مرده را شکلات پیچ می کنند و بی هیچ تکبیر و صلوات و روی دست گرفتنی می برند! گللر منتظر ماه بانو و گل بانوست. دخترهای دوقلویش که سرشان خیلی شلوغ است و هربار که می آیند می گویند بگذار سرمان کمی خلوت شود، تو را می بریم خانه… دخترها مشغولند. باید برای تمام زمستان ترشی و مربا درست کنند. برای پسر بزرگ ماه بانو رفته اند خواستگاری. دختر وسطی گل بانو هم امروز فردا می زاید. گللر منتظر است بچه ها او را به خانه ببرند تا شمعدانی ها را قلمه بزند و بافتنی هایش را تمام کند. بعد برود توی اتاق آفتاب گیر رو به قبله دراز بکشد و رویش ملافه های تمیز لاجورده زده………
گللر دیشب مرد. دخترها نیامدند. او روی تخت سرد آسایشگاه سالمندان جان داد… وقتی که مرد تازه فهمید تمام این دنیا و غصه هایش بازی بوده. فهمید تمام این مدت بی جهت از مرگ می ترسیده. قبرش آفتاب گیر بود، بزرگ و دل باز، او را رو به قبله گذاشتند… اتاق آفتاب گیر همان جا بود….
.
.
.
گللر همه ی ما بود، همه ی ما گللریم… بعد از تمام بازی ها و شادی ها و غم ها یک روز می میریم و می فهمیم مرگ آن قدر ها هم که فکر می کردیم دور و ترسناک نبوده…کافی ست یادمان بماند که ما هم مثل گللر یک روز می میریم…