مدرسه علمیه الزهرا (س)  نصر تهران

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

نه دی

رهبر انقلاب: روزهای سال، به طور طبیعی و به خودی خود همه مثل همند؛ این انسانها هستند، این اراده‌‌‌‌‌ها و مجاهدتهاست که یک روزی را از میان روزهای دیگر برمیکشد و آن را مشخص میکند، متمایز میکند، متفاوت میکند و مثل یک پرچمی نگه میدارد تا راهنمای دیگران باشد. روز عاشورا - دهم محرم - فی نفسه با روزهای دیگر فرقی ندارد؛ این حسین بن علی (علیه السّلام) است که به این روز جان میدهد، معنا میدهد. روز نهم دىِ امسال هم از همین قبیل است. این مردمند که ناگهان با یک حرکت روز نهم دی را هم متمایز میکنند. ١٣٨٨/١٠/١٩

‌‌

به خانه بر میگردیم !

06 فروردین 1393 توسط الزهرا (س) نصر

“هیچ جا برا آدم مثل خونه خودش نمیشه”

یک جمله عمیق و دِلانه که بارها گفته ایم و شنیده ایم.

احساسی به شدت واقعی چرا که بارها تجربه اش کرده ایم و حقیقتش را از عمق جان درک کرده ایم.

خانه ی خود ما که ساده است و حیاط دارد و حیاطش باغچه دارد و باغچه اش درخت و گل دارد و روی درختش گنجشک ها بی مزد و منت هر صبح و غروب آواز می خوانند، از آن خانه های دوست داشتنی است. بخصوص که نزدیک به دریاست و گاه گداری اگر قسمتمان بشود، می رویم به زیارت دریا.

اما …

حقیقتا خانه آدم کجاست؟ همانجایی که تک است و بی نظیر است و هیچ جای دیگری نیست که آدم در آن جا احساس راحتی کند از ته دل.

 

مدتی پیش مهمان عزیزی بودیم. کسی که در شهر خودمان متولد شده بود، سال های زیادی همینجا عمر گذرانده بود و حالا به خاطر شغل همسرش ساکن مشهد است. بین گفت و گوها پرسیدم اینجا بهتر است یا آنجا؟ گفت اینجا. مشهد. گفت بعد از چند مدت که آمدیم مشهد، دوباره برگشتیم بوشهر. یک سالی آنجا بودیم. شاید باورت نشود ولی در طول این یک سال با آنکه در شهر خودم و در خانه خودم و در کنار فامیل و دوستانم بودم، دلتنگ بودم! بی قرار بودم …

بالاخره این عزیز و همسرش دوام نیاورده بودند و برگشتند مشهد. چرا که آنجا همه دلتنگی هایشان را پیش امام رضا می بردند و خوب می شدند اما در زادگاهشان، دلتنگ حرم که می شدند چاره ای نداشتند و هیچ جا هم که حرم امام رضا نمی شود.

خانه کجاست؟ همانجایی که بهتر از آن نیست …

 

توی کربلا، همان روزهایی که شب مثل روز روشن می شد از شدت گرد و غباری که هجوم آورده بود به شهر و تنفس را سخت می کرد، بی هیچ احساس ترس و غربتی، قدم می زدم توی بین الحرمین و خیابان های اطرافش. بودن و ماندن در کربلا را دوست داشتم و دارم. حتی با گرد و غبارش. کربلا را دوست تر داشتم و دارم از هرجای دیگری و از همین خانه ی خیلی خیلی دوست داشتنی خودمان

 

خانه واقعی کجاست؟

 

خانه واقعی همانجایی است که مشهد و کربلا و مانند این مکان های مقدس و دوست داشتنی، قطعاتی از آن هستند.

 

ما باید به خانه خودمان برگردیم. همانجایی که زیباست و خوشبو است و پر از نیکوییست و ساکنان با صفا و خوب و مومن و خوش زبان و بی آزاری دارد.

نگرانم راه خانه مان را گم کنیم. بدترین سرنوشت است که پس از پایان اینهمه دلتنگی و رنج موقتی، وارد شوی در یک رنج بی پایان …

 

اللهم اهدنا الصراط المستقیم …
به قلم بنده ی عشق

 نظر دهید »

دو قدم مانده به گُل

26 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

دوباره گمشده بودم در ازدحامِ خودم
غزل برای تو گفتم ولی به نام خودم

چقدر خسته گذشتی چرا نفهمیدی؟
چقدر هست که افتاده ام به دام خودم

نماز ثانیه را بی تو نیز می خوانم
خودم برای خودم می شوم امامِ خودم

چه سرنوشت عجیبی ست تازه فهمیدم
که دور بوده ز من نیمی از تمام خودم

کسی دوباره از آن سوی شعر می آید
بلند می شوم از جا، به احترام خودم

از این به بعد بدون تو نیستم تنها
من آشنا شده ام با کسی به نام “خودم”

شعر از مرحومه نجمه زارع

 نظر دهید »

خانه ی آبکشی

25 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر


اي کساني که خانه تان را به مستأجر ميخواهيد بدهيد، اوصيکم:

هر چيزي که نياز به دلر کاري داره رو خودتون براي خونه تون بخريد بذاريد روش

وگرنه مستأجر مجبوره براي هر وسيله اي يه سوراخ اضافه کنه به خونه ت

بعدم که ازونجا رفت وسايلشو ميبره قاعدتاً و مستأجر بعدي بر مبناي وسايل خودش دوباره دلرکاري ميکنه

و اينگونه خونه ي شماس که همچون آبکش ميشه!

من براي خودتون ميگم وگرنه که قيمتي نداره وسايل حمام و سرويس بهداشتي

پ.ن: ما به خاطر اينکه ممکنه صاحبخونه فکر کنه به خاطر پول داريم همچين حرفي رو ميزنيم بهش نگفتيم و برا خودمون دلرکاري متناسب با وسايل ميکنيم!:دي اما آي صاحبخونه ها حواستون باشه

بقلم خانم حاج آقا

 نظر دهید »

دل شوره های یتیمی

24 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

همین روزهاست؛ می دانم! اشتباه نمی کنم. دلم بی دلیل شور نمی زند، همین روزهاست که مادرم طلب انار کند… همین روزهاست که هوش و حواسش برود سراغ تابوتی که بدنش را نمایان نکند… همین روزهاست هجوم نامردان و نامردمان … من اشتباه نمی کنم! می دانم… از همان روز که بوی دود پیچید توی خانه بند دلم پاره شد، فهمیدم خبرهایی هست. از همان شبی که خواب دیدم مادرم توی دشت گل هاست، داداش محسنم را روی سینه اش خوابانده و دارد لبخند می زند، فهمیدم این لبخند، لبخند روی زمین نیست… می دانم، همین روزهاست شروع حزن روزهای بی مادری…


اناردانه

 1 نظر

مثقال ذره شرا یره

23 اسفند 1392 توسط الزهرا (س) نصر

برای اولین‌بار با مترو رفتم مولوی. ایستگاه مترو جائی به اسم میدان محمدیه بود و برایم ناآشنا. با پرس‌و‌جو از مغازه‌دارها فهمیدم تا بازاری که مقصدم است، فاصله دارم و باید تاکسی بنشینم؛ و انگار مقصد اکثر خانم‌ها هم همانجا بود، چون جائی که مغازه‌دارها نشانم دادند که سوار ماشین شوم، صفی بود از زنان منتظر تاکسی! ماشین‌ها به نوبت می‌آمدند و چهار مسافرشان را سوار می‌کردند و می‌رفتند؛ تندرنودی هم تاکسی بود، چهار مسافرش را که سوار کرد، من، اولین نفر در صف شدم و بعد از من، مادر و دختری. پیکان شصتی قسمت ما شد، خواستیم سوار شویم که خانمی از پیاده رو آمد و سریع سوار صندلی جلو ماشین شد و من و مادر و دختر نیز صندلی‌های عقب نشستیم. میدان را دور زد و وارد خیابان و کوچه پس‌کوچه‌هایی قدیمی شد. کوچه‌هایی که عرضش فقط به اندازه عرض همان پیکان بود و عجیب که ماشین به دیوارهای کوچه کشیده نمیشد. وارد خیابان یکطرفه‌ای شد که دوطرفش ماشین پارک شده بود و فقط یک ماشین از وسط عبور می‌کرد و حرکت ماشین‌ها به همین خاطر آرام و کند شده بود. کنار همان ماشین‌های پارک شده پیرمردی کنار گاری کوچکش ایستاده بود و پرتغال تامسون می‌فروخت. آقای راننده‌ ظاهراً در آن ترافیک هوس پرتغال کردند و پیرمرد را صدا کرد و قیمت پرسید و گفت برایم دو کیلو بکش. پیرمرد از دوکیلو بیشتر کشید، خیابان باز شده بود و ماشین‌های جلوی پیکان حرکت کرده بودند، پیرمرد کیسه مشکی پرتغال‌ها را آورد دم پنجره راننده، راننده اعتراض کرد که زیاد است و کمش کن! ماشین‌های عقبی بوق می‌زدند، پیرمرد دوباره رفت کنار گاری‌اش و پرتغال‌ها را کم کرد. سه خانم دیگر در ماشین ساکت بودند و شاید مثل من در دلشان احساس شرمندگی می‌کردند از ماشین‌های پشت سر که معطل پرتغال خریدن راننده‌ی ماشین ما شده بودند. به راننده گفتم: ببخشید، این کار درسته؟ برگشت گفت: ببخشید خانم، الان میریم. گفتم: برای من شاید مساله‌ای نباشه، ولی این همه ماشین پشت سر ما، منتظر هستن. با کمال خونسردی و با لبخندی گوشه لب گفت: اشکال نداره، اونا عادت دارن! پیرمرد با نایلون مشکی محتوی دوکیلو پرتغال تامسون آمد دم پنجره، پولش را گرفت، راننده ماشین را گذاشت دنده یک و حرکت کرد در خیابانی که هیچ ماشینی جلویش نبود …

 

پ.ن: بعد از حرکت، پرتغال‌ها را از کیسه درآورد و به زور به مسافرانش تعارف کرد! پرتغال‌هایی که ذره‌های حق‌الناس در آنها بود …

بقلم وادی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 421
  • 422
  • 423
  • ...
  • 424
  • ...
  • 425
  • 426
  • 427
  • ...
  • 428
  • ...
  • 429
  • 430
  • 431
  • ...
  • 734

.

ذکر روزهای هفته

مدرسه علمیه الزهرا (س) نصر تهران

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • اهل بيت عليهم السلام
    • امام اولمان را بشناسیم
  • توصيه هاي تربيتي
    • در محضر استاد
    • نکات تفسیری
  • اسماء الله الحسنی
  • فاطمیه
  • نکته های قرآنی
  • دعا و نیایش
  • سبک زندگی
    • شهدا
    • امام خمینی (ره)
    • شناخت پیامبران
      • سفرنامه مکه
    • زندگی به سبک شهدا
    • فرهنگی
  • در محضر استاد
    • بیانات امام خامنه ای
      • اخبار مدرسه
    • در محضر رهبری
    • سلسله مباحث حیا در بُعد تربیتی
  • نکات خانه داری
  • نکته های ناب
  • در محضر اهل بیت
  • کلام امام
  • احکام
  • سلامتی
  • ماه خدا
  • اخبار
    • معرفی امامزاده های ایران
      • محرم نوشت ها
        • دلنوشت های طلاب
          • آموزش آشپزی
          • ویژه نوشته های دهه فجر
          • خوش نوشته
        • توصیه های سلامتی
      • نکته های جالب
  • محرم
  • پژوهش
    • مستوره آفرینش ( بیانات رهبری در باره زن و خانواده )
    • فناوری اطلاعات
    • پژوهش ها و تحقیقات پایانی طلاب
    • مقاله نویسی
    • مقالات مفید
  • مسابقات پژوهشی

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس