“هیچ جا برا آدم مثل خونه خودش نمیشه”
یک جمله عمیق و دِلانه که بارها گفته ایم و شنیده ایم.
احساسی به شدت واقعی چرا که بارها تجربه اش کرده ایم و حقیقتش را از عمق جان درک کرده ایم.
خانه ی خود ما که ساده است و حیاط دارد و حیاطش باغچه دارد و باغچه اش درخت و گل دارد و روی درختش گنجشک ها بی مزد و منت هر صبح و غروب آواز می خوانند، از آن خانه های دوست داشتنی است. بخصوص که نزدیک به دریاست و گاه گداری اگر قسمتمان بشود، می رویم به زیارت دریا.
اما …
حقیقتا خانه آدم کجاست؟ همانجایی که تک است و بی نظیر است و هیچ جای دیگری نیست که آدم در آن جا احساس راحتی کند از ته دل.
مدتی پیش مهمان عزیزی بودیم. کسی که در شهر خودمان متولد شده بود، سال های زیادی همینجا عمر گذرانده بود و حالا به خاطر شغل همسرش ساکن مشهد است. بین گفت و گوها پرسیدم اینجا بهتر است یا آنجا؟ گفت اینجا. مشهد. گفت بعد از چند مدت که آمدیم مشهد، دوباره برگشتیم بوشهر. یک سالی آنجا بودیم. شاید باورت نشود ولی در طول این یک سال با آنکه در شهر خودم و در خانه خودم و در کنار فامیل و دوستانم بودم، دلتنگ بودم! بی قرار بودم …
بالاخره این عزیز و همسرش دوام نیاورده بودند و برگشتند مشهد. چرا که آنجا همه دلتنگی هایشان را پیش امام رضا می بردند و خوب می شدند اما در زادگاهشان، دلتنگ حرم که می شدند چاره ای نداشتند و هیچ جا هم که حرم امام رضا نمی شود.
خانه کجاست؟ همانجایی که بهتر از آن نیست …
توی کربلا، همان روزهایی که شب مثل روز روشن می شد از شدت گرد و غباری که هجوم آورده بود به شهر و تنفس را سخت می کرد، بی هیچ احساس ترس و غربتی، قدم می زدم توی بین الحرمین و خیابان های اطرافش. بودن و ماندن در کربلا را دوست داشتم و دارم. حتی با گرد و غبارش. کربلا را دوست تر داشتم و دارم از هرجای دیگری و از همین خانه ی خیلی خیلی دوست داشتنی خودمان
خانه واقعی کجاست؟
خانه واقعی همانجایی است که مشهد و کربلا و مانند این مکان های مقدس و دوست داشتنی، قطعاتی از آن هستند.
ما باید به خانه خودمان برگردیم. همانجایی که زیباست و خوشبو است و پر از نیکوییست و ساکنان با صفا و خوب و مومن و خوش زبان و بی آزاری دارد.
نگرانم راه خانه مان را گم کنیم. بدترین سرنوشت است که پس از پایان اینهمه دلتنگی و رنج موقتی، وارد شوی در یک رنج بی پایان …
اللهم اهدنا الصراط المستقیم …
به قلم بنده ی عشق