بچگی ما همه اش به جنگ گذشت؛ به روزهای انتظار آمدن بابا.
ont-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">مامان می گفت: بابا رفت جنگ؛ چون غیرت داشت.
آن روزها همه اش حرف غیرت بود. داداش گفت: مامان! غیرت یعنی چی؟
مامان گفت: یعنی چیزی که باعث می شود مواظب دارایی های قیمتی و عزیزت باشی!
چند روز بعد که پایم به سنگ گرفت و زمین خوردم، برادرم کمکم کرد که بلند شوم؛ چون غیرت داشت.
داداش همیشه حواسش بود که کسی حتی در نگاهش به ما بی احترامی نکند؛ چون غیرت داشت.
شبهای زمستان که بعد غروب از کلاس برمیگشتم، تا سر خیابان می آمد دنبالم؛ چون غیرت داشت.
یادم می آید برای آنکه دستهایم یخ نکند، چقدر راه را پیاده رفته بود تا با پول توجیبی اش برایم دستکش چرمی بخرد! دستکشم هنوز هم بوی غیرت می دهد.
پسری که به خواستگاری ام آمد، قول داد از من خوب مواظبت کند، و بابا، فقط چون غیرت داشت به او اعتماد کرد.
ازدواج که کردم، شوهرم گفت: این حق توست که در خانه باشی و بار زندگی را به دوش نکشی؛ چون غیرت داشت.
بچه ها که به دنیا آمدند، شوهرم مهربانتر شد؛ چون غیرت داشت.
مردهای زندگی من، از روضه های سید الشهداء یاد گرفته بودند که حسین(ع) تا جان داشت، نگذاشت کسی به زینب و رباب و سکینه اش، نگاه چپ بیاندازد؛ چون غیرت داشت.
و من زن خوشبختی هستم که مردهای زندگی ام، می دانند ارزش زن بودن من را؛ چون غیرت دارند.
بقلم بانو مشق عشق