سکه ی در گردش
هر دو میدانیم اگر الان، توی همین یکی دوهفته پیش رو، مشهد نرویم دیگر میرود تا تیر. و همین واقعیت نه چندان شیرین و سرسبزی فریبنده باغچه خانه همسر - که هر روز عکس هایش را برایمان می فرستند- و دلتنگی مامان باباها، و حسرت زیارت رجبیه توی صحن جمهوری و تهران زدگی خودمان و خیلی دلیل های دیگر می آیند کنار هم تا با اوضاع آشفته درس و کار هردومان - که برای هرکس تعریف میکنیم قاطع میگوید با این اوضاع چرا میخوای بری مشهد؟!!- هر روز بحث ترش و شیرین مشهد رفتن یا نرفتن باز شود.
یک روز من می گویم برویم، همسر میگوید نه اصلا! به این دلیل و آن دلیل.
فردا همسر میگوید برویم. من میگویم تاریخ امتحان ها را داده اند، اصلا نمی توانم.
پس فردا هر دو به این نتیجه رسیده ایم که ما بهار امسال مشهد نخواهیم رفت. قاطع.
پس تر فردا اما یک تلفن، یک عکس یا یک خاطره دوباره دو به شک مان می کند و هر دو از هم می پرسیم: برویم؟! هیچ کس تصمیم قاطع نمی گیرد…بحث را جلو نمی برد…فقط هی فکرش را مزه مزه میکنیم و تنهایی آمار قطارها را درمی آوریم: چه روزهایی پرشده…کدوما جاداره… بعد هم خودمان را توجیه می کنیم: همین جوری…واسه اطلاع.
خلاصه که سکه این سفر ما یکی دوهفته است دارد برای خودش می چرخد. آرام هم نمی گیرد که تکلیفمان روشن شود.
آخرش هم به همه - حتی خودمان - جواب می دهیم: ببینیم امام رضا(ع) می طلبند یا نه…
نازنین بانو