تجربه های نو ـ قصه های نه چندان کهنه :1
یک چیزهايي به نظرم مي رسد برای توضیح بیشتر نوشته قبل؛ شاید به نظر کهنه بیايد یا تکراري ولی محصول تجربه ی نویی است برای مسیر نویس. عنوان مشترکی برایشان گذاشته ام که اگر حوصله تان نمی کشد؛ رهایش کنيد.
یک وقتی ، یک جایی ما خداشناس می شویم. یک چيزهایی می چشیم، حس یا شهود نمي دانم. ولی بعد از آن شروع می کنیم به آرزو کردن.
اولین نمازی که بهمان می چسبد، اولين کوهنوردی که طبیعت چشممان را می گيرد، اولین ماه رمضانی که حسش ماندگار می شود، اول روضه ی حضرت عباسی (ع)، امام رضا (ع) رفتنی… نمی دانم شاید چند تا ازين ها که نوشتم. خلاصه اش یک اوجي از احساس، در ما شوری می آفریند و بعدتر دنبال همين شور را می گیريم و دوره مي افتیم به آرزو کردن. هی خوبی ها به چشممان می آيد و آرزویشان می کنیم، فلان مرجع به رحمت خدا می رود فضایلش را می شنویم هوايی مي شويم، کتاب نشان از بی نشان هایی، طوبای محبتی، سوخته ای چیزی …یا نوشته های کارلوس کاستاندا،یا … برای هر نسلی ازمان بوده ازین قبیل هایی که دلبري کند، یا خیلی ساده ترش بچه ي مودبی از آشنایان، …
آرزو مي کنيم این طوری ها باشیم، شاید یک تلاش هایی هم مي کنیم گاه کور و گاه به هدف نزدیک! کمی که گرد روزگار روي تجربه ها نشست و سختي این تلاش های کور زخممان زد (همان وقت هایي که از پله ی دوم سوم نردبان افتاديم)، چشم آرزویمان هوای تربیت می کند. می بینیم انگار یک چیزهایی درمان سخت شده که خیلی دست خودمان هم نیست، خدا نکند نشانه های قصورش را در پدر و مادرمان پيدا کنیم، آن وقت بهانه برای شعارهای قشنگی از نوع "پس من براي بچه ام فلان می کنم، چه کنم یار امام زمان تربیت کنم و … ” یک راه فرار عالي دستمان می دهد. برای آن هایی که به بچه و تربیت هم فکر نمی کنند؛ مساله ی پابرجاست فقط به شکلی دیگر!
به احتمال خیلی زياد وقت هدف گذاري جدید، خودمان هم نمی دانیم داریم فرار می کنیم از سختی ساخته شدن، از شکستن خودی هايمان. خوشحالیم که دوراندیشی می کنیم، کتاب و استاد و سخنران و … برای تربیت صحیح ! پایه ترها چله هم می گیرند شاید!
گاهی هم دور و بر دوست و آشنا کوچه بازار بچه ای می بینیم با مادرش یا پدرش در تعامل یا تنبیه یا تشویق و … با خودمان چرتکه می اندازیم این کار مادر غلط بود، طبق گفته فلان عالم / روانشناس با بچه باید فلان کرد، انشاله من بهمان می کنم، شاید به زبان هم بیاوریم، نسخه ای بپیچیم برایش و او معصومانه نگاهمان کند و بیفتد دنبال اصلاح! {دارند نسخه مان را می پیچند سخت تر و خبر نداریم.}
…
روزگار می گذرد و در گذرش، گذر پوست به دباغ خانه می افتد! وقتش می شود. شاید خیلی هم یادمان نباشد، یا بخشی از آرزوها و برنامه ها را فراموش کرده باشیم.
ولی خدا حواسش هست، یاد و هوش اش به جاست، مترصد است به مرصاد. اصلا خدا استاد تدبیر کردن ِ تدبیرها و برنامه هاست و آرزوها!
از وقتی که اولین نشانه های حضور عضو جدید خانواده ظاهر می شود، میادین امتحان چیده می شود؛ نه که قبلش نباشد، هست. فرقش این است که میادین جدید به اعتبار آرزوها و شعارهای تلنبار شده ی گذشته مان چیده می شود، بعضی هم می گویند به اعتبار عهد الست!
چه فرق می کند؟ خیاط است و کوزه !
من به سهم پدرها کاری ندارم که پدر نبوده ام ! حرفم با دنیای مادری است! با من ِ خودم!
قبل تر از این حادثه ، خیلی اتفاقات را درپوش می گذارم؛ پس ِ خیلی مسائل برمی آیم هوش و حواسم به جاست، جوانی و شادابی و نیرو و تمرکز* هم دست به دست هم می دهند که اوضاع در کنترل باشد، خیلی چیزها سرجایش نیست ولی می شود روی جلد را طوری کشید که اوضاع داخلی درست جلوه کند و سرجا تا آن جا که خودم هم باورم شود کسی هستم. می توانم! (شاید این مرحله هم خودم ندانم چه می کنم، غرض بدی در کار نباشد فقط می خواهم به مدد تدبیر اوضاع روبه راه باشد).
نمی دانم نوشتن از خطاهایم چه حد مجاز است و صحیح. امروز یکشنبه است و اینجا کلیسا نیست که به مدد اعتراف هایم سبک شوم به فروش خطا! دنبال این نیستید که مسیرنویس خطاهایش را یک به یک بنویسد و نشانتان دهد خدا چطور در میدان مادری نشاندش سرجایش؟
همین که بنویسم یقین دارم هزار جور توجیه به ذهنتان حمله می کند که شاید هم جسورانه برایم بنویسیدشان تا مطمئن شوم قضیه چیز دیگری است! همان طور که بارها و بارها به ذهن خودم رسید و سنگ چین میدان بعدی را سخت تر کرد و افتادنش را دردناک تر!
فعلا تا تجربه و قصه ی بعدی بگردید دوروبرتان ببینید ازین دست خیاطهای توی کوزه چندتا پیدا می کنید؟ من باشم اول کوزه ی خودم را می جورم.
* ملا لغتی نشویم که اگر میانسالی بچه دار شد تکلیف چیست؟ این یک روایت است روایت مسیرنویس؛ روایت دیگری شاید دیگر باشد در “جز". ولی “کل” ، یکی است!
بقلم ف.مسیر