که یادت غالبا با من است...
اين بوت هاي جديدم را خیلی دوست دارم. اینکه می گویم جدید نه اینکه تازه گرفته باشم. چند ماه پيش گرفتمش. از همين پاساژ دم سازمان. كلا حوزه خريد كردنم از حوالي خانه و محل كار فراتر نمي رود. رفتم پاساژ روبرويی، از اين بوت ها خوشم آمد. شماره پای مرا نداشت. آنقدر رفتم و آمدم و سریش شدم تا بالاخره فروشنده شماره ام را گرفت و گفت وقتی رسید خبرتان می کنم. چند روز طول كشيد تا نهایتا بوت های تازه به دستم رسید. یک جفت بوت عسلی ساده. اولين روزی که پوشیدمش و آمدم توي راهروي اداره، متوجه شدم که از اصطکاک کف کفش با کف پوشهای اداره، صدای قرچ قرچی ایجاد می شود که آدم حس می کند موقع راه رفتن همه را متوجه خودش می کند. اوایل خجالت می کشیدم. بعدترها فهمیدم اینطوری هم که من فکر می کنم نیست و خیلی وقتها احد الناسی به جز خودم متوجه این صدای قرچ قرچ نمی شود. شاید هم من به صدایش عادت کرده بودم. اما از همان لحظه دلم رفت پی خاطره ای که از تو خوانده بودم وقتی با کفش تازه ات توی” سوره” راه رفته بودی و از صدای قرچ قرچ کفشهایت خجالت کشیده بودی. نمی دانم من چرا همیشه فکر می کردم تو وقتی توی راهروهای ساختمان سیما هم راه می رفتی کفشهایت صدا می کرده. حالا اصلا چه فرقی میکند؟ سوره یا ساختمان سیما. یا اصلا بوت های تازه من و کفشهای تازه تو چه ربطی به هم دارند؟ بخدا هیچ کدامش مهم نیست. اصلش این است من مدتهاست راه را گم کرده ام و این هیچ ربطی به نو بودن یا نبودن کفشم ندارد. خیلی وقتها پشت همین سیستم دیزلی خانه می نشینم، ساعتها تایپ می کنم و می نویسم. دست آخر هم سرم را بلند می کنم، چشمم به عکست که بالای مانیتور است می افتد و همه را پاک می کنم و تمام…
این روزها با خیلی چیزها به یادت می افتم. از صدای قرچ قرچ کفشم گرفته تا جایزه اسکار فرهادی که خیلی ها با جملات تو تفسیرش می کنند. قرار نیست الان در مورد اسکار فرهادی و جمله تو حرف بزنم. این روزها همانقدر که به حرفهای تو فکر می کنم از اسکار فرهادی هم خوشحالم.
چقدر دارم به حاشیه میروم. اینها را نوشتم که بگویم مدتهاست دارم راه را اشتباه می روم و از صدای قرچ قرچ کفشم هم خجالت نمی کشم. حتی به روی خودم هم نمی آورم که کسانی غیر از من صدای غیر معمول قدمهای مرا می شوند. قدیم ترها خودم را که گم می کردم، منتظر می شدم تا روزهای هفته به پنج شنبه برسد و صبح علی الطلوع مهمانت می شدم. می آمدم، حرف می زدم و باز از اول شروع می کردم. حالا مدتهاست نه صبح پنج شنبه ای دارم نه شروع تازه ای. از بس که قرارهایم به بیقراری رسیده از خودم می ترسم. انگار دیگر دلم به صبح پنج شنبه و قطعه 29 بهشت زهرا رضایت نمی دهد. مرتضی شدن این روزها چقدر سخت است.
هوای فکه کرده ام. خدا را چه دیدی؟ شاید امسال با همین کفش هایی که قرچ قرچ صدا می کنند با همین گامهای لرزان، در معراج فکه مهمانت شدم…
پ.ن:
امروز صبح مادرت هم آسمانی شد+
چقدر دیر فهمیدم
روحش شاد.
افتخار نیا