کشف کربت
یک وقت هایی هست که یک غم ربا غم های ریز و درشت دلت را یک جا جمع میکند و باهاش یک کوه غم درست میکند . گاهی در دل ، گاهی در میانهی گلو ، گاهی پشت پلک ها ، هر جا که دستش برسد . و یک حالتی میشود که فقط میدانی مغمومی و دقیقا نمیدانی چرا ! بعد اگر این کوه فرو نریزد ، اگر حل نشود ، اگر در مرکز دلت جا خوش کند ، کم کم بهش عادت میکنی ؛ کج خلق میشوی ، بی حوصله ، بی برنامه و هزار و یک بی . . . منفی ناخوب . مثلا حرف میزنی با رفیق تازه ولی بعدش که رفت به خودت لعنت میفرستی که این چرندیات بی ربط چی بود که من گفتم ؟ چرا نتوانستم “خوب ” باشم .
روزهایت میگذرند - روزهای قوه دار برای فکر کردن و نوشتن مثلا همین ایام - و تو چون به دلیلی یک کوه غم در دلت است هیچ اتفاقی برایت نمی افتد . دستت به سمت قلم نمیرود و موقعیت ها و فرصت هایت مثل باد از کنارت میگذرند و تو چون مغمومی . . . . .
بعد چون مغمومی ، یک اتفاق کوچک حالت را خراب میکند . نمیتوانی نامرادی هایت را مدیریت کنی، چون تو کلا یک مدتی هست که مغمومی . کافیست یک “نه ” جدید از روزگار بشنوی تا مرز فروریختن پیش میروی . بعد وسط این حال بد یک وقتی ، در خلوتی به این فکر میکنی که “یادت می آید دفعه ی قبل چقدر عقب انداختی خودت را ؟بخاطر همین حس بدی که این غم به تو القا کرد؟ آخرش هم هیچ که هیچ! چه چیزی را حل کرد فرو رفتن در این حالت غم بار؟ یادت می آید سر آخر فهمیدی همه بهانه هایت توجیه بوده؟ اصلا بالاتر از این ها همه ، اصلا فایده ی ورودت به این مسیر تازه چیست ؟ اگر قرار باشد غم هایت برگردد و حالت برگردد و دنیایت تیره شود و تیره بماند و . . . باز روز از نو و . . . ؟ کسی ، چیزی ، کاری سراغ نداری که کشف کربت کند از این دل بی قراری که دارد کوه غمش جا خوش میکند؟ “
و همین سوالها کافی هستند برای این که بگردی دنبال کاشف الکربت ! و همین سوالها ، یعنی جناب کاشف الکرب به دلت نظر انداخته که بیفتی دنبال غم-زدایی دلت . و همین نگاه کافیست تا کوه غمت شروع کند به فروریختن . و درک این نگاه خودش هزار هزار امید در دلت مینشاند . . .
به قلم : قبس