کسی در کویر ،قرآن میخواند؛میشنوی ؟ ( جهادی نوشت )
« رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی»
تلنگر : نمیدانم باید به تمنای چشم هایت بنشینم تا این بار واگویه هایم را از کویری که رحل ِ قرآنش رو به آسمان گشوده شده بود را بخوانی یا نه …. اما اگر سه دقیقه وقت ِ آزاد داری ، خواهشم را بپذیر ….. دلم میخواهد ، تصمیم بگیریم … !!
پرده ی اول “ ماه مبارک رمضان ، مشهد مقدس ”
- ریحانه ! میای بریم حفظ قرآن ؟
- اممم …. بیشتر قرائت رو دوست دارم ! اخه حفظ فکر میکنم سخته الان …
- آره ؛ منم خیلی وقته دلم می خاسته برم حفظ ..اما هنوزم …. اصلا هربار نشده … پایه میخوام !
- میدونی این نیم کره مغزی ما ، فقط فرمولی جات و اعداد میتونه پردازش کنه ! حفظیات اصن جواب نمیده !
پرده ی دوم ” ده روز بعد : جنوب کرمان ، اردوی جهادی “
روز اول است و منطقه و آدم هایش برایم تازه ، تا میرسم به روستا قریب به چهل نفر از فنچول ها میریزند دورم ، هنوز سلام و احوال پرسی نکرده و مرا نشناخته ، با همان پسوند خاله از هر جایم آویزان می شوند و متعاقبا تمام ِ وزن ِ ناچیزشان را روی من سوار می کنند وبه ماهیچه های در حال کتلت شدن اینجانب هم هیچ گونه اظهار لطف و رحمی نشان نمی دهند ، دست هایم را به شش جهت مختلف می کشند و در همین مرحله ی شریف ابراز محبتشان است که بعضی از انگشتانم ، بی حس می شود !! …بگذریم …
غرض اینکه در همان لحظات ِ اول آشنایی ، آنقدر احساساتِ کودکانه شان را بی آلایش نثارم می کنند که قلبم درد میگیرد ؛ از فکر کردن به اینکه چقدر این بچه ها فقط محتاج ِ محبت هستند … محتاج یک نفر که بنشیند کنارشان و فقط به حرف هایشان گوش دهد ….. آه …
کلاس را شروع میکنم ، بنا دارم در کنار ِ دیگر طرح درس هایم ، روی حفظ سوره های کوچک و محور معنایی و داستانی هر کدام از سوره ها کار کنم ! میخواهم از سوره کوثر شروع کنم ، میپرسم بچه ها خب کی سوره از حفظ بلده تا برام بخونه ؟
بلا استثناء همه دستاشون می رود بالا …خیال میکنم از روی جو ِ کودکانه ، به تقلید یکدیگر ،همه له له میزنند برای جواب دادن ،بالاخره با اشاره به یکی از این فنچولا میگویم تو بخون …
و شروع میکند به خواندن : بسم الله الرحمن الرحیم …إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ ، لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ ، خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ ….
………..
…. درجا خیره میشوم به آنچه که دارم میشنوم ! دربُهت ِ تام ، سوره واقعه را تمام و کمال قرائت میکند … انگار که هنوز باورم نمی شود ، میپرسم دیگه چه سوره هایی رو حفظی ؟
و بعد ملتفت میشوم که چندین سوره ی بزرگ دیگر و جزء سی را نیز اکثرشان از بَر هستند … نمیفهمم ! گروه سنی بچه های من نـُه سال به پایین بود ….. !…نه !! اشتباه نگیرید .. اینجا یک مهد ِکودک ِفوق مدرن قرآنی نیست که روی حفظ بچه ها کار کنند ها ، اینجا یکی از مناطق محروم کپر نشین جنوب کرمان است ..
اینجا “ قلعه گنج ” است !
آنقدر قشنگ می خوانند که ژست معلمی یادم می رود بی محابا ، می نشینم وسطشان تا فقط برایم قرآن بخوانند … قرآن…قرآن …. انگارکه قلبم را برداشته باشند و نوازشش کنند با آن صداهای کودکانه شان …
شب جمعه است… هوا دارد غروب می کند ، گویی روز اول جهادی به پایانش رسیده باشد اما هنوز وانت ها ( بخوانید سرویس ایاب و ذهاب ! ) دنبالمان نیامده است ، هیچ وقت نماز مغرب را در روستا نمی ماندیم ، چراکه هوا تاریک میشد و جاده خاموش … گفتند نمازتان را بخوانید وانت ها دیرتر می آیند…
آخ که چه مسجد باصفایی بود در دل ِ کویر ! .. جان میداد برای صدا کردنش !
نماز تمام شد ، گفتند روستائیان هر پنجشنبه کمیل میخوانند ، تا وانت ها می آیند بنشینید به خواندن ، خودمان صدایتان می کنیم ! … ماهم از خدا خواسته که یک کمیل را روی صفحه ی کویر قرائت کنیم ، نشستیم … مفاتیح را گشودیم و روی فرازهای جانانه ی کمیل زوم شدیم … چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مسجد پُر بود از صدای کمیلی که خانوم ها واقایان روستایی باهم میخواندند از روی حفظ !!
سرم را که بالا آوردم دیدم فقط ما مربیان هستیم که مفاتیح گرفته ایم ، آنها آنچنان چشم هایشان را بسته اند و دست هایشان را به حالت دعا گرفته اند و از حفظ (!) قرائت دسته جمعی میکردند که … لرزیدم بدجور ! خیلی برایم سنگین بود من ِ شهرنشین ، کمیل های هفتگیِ کتابی َم را هر بار با چه بهانه هایی نمیخوانم … و اینها در دورافتاده ترین و محروم ترین مکان ها ، اینچنین با کمیل ِ علی معاشقه میکردند …دلم سوخت … سوخت … به حال خودم سوخت !
دعا تمام شد ،اما من در بهت ِ آنچه که دیده بودم ، هنوز سرم پایین بود که صدای گروهی از دختران و خانم های روستایی که گوشه مسجد حلقه زده بودند حواسم را پرت کرد ، با خودم گفتم بلند شوم بروم ، از فرصت استفاده کنم تا آموزه هایم (!) را روی قلبهایشان پیاده کنم ، این هم از خوش خیالی من بود که …….. تا نزدیکشان شدم چیزی دیدم که درجا خشکم زد ! …
آنقدر که برای دقایقی قدرت تکلمم را از دست دادم … میدانی نظاره گر چه صحنه ای بودم ؟! نه بالواقع وصف شدنی نیست ، حیف که قشنگی َش در جمله هایم اسراف میشود … حیف …
میانشان سرگروهی بود که قرآن را باز میکرد واز تک تک دختران آیه به آیه می پرسید و بقیه از حفظ تلاوت میکردند …گیر که میکردند ، چشم هایشان را می بستند و به ثانیه ای ادامه ایه را قرائت میکردند ….
- ماندم …. یخ کردم …یعنی چه ؟پرسیدم : قران حفظ میکنید ؟؟؟!!آخه چطور ؟ .. چقدر حفظ شدید ؟ چرا ؟ … سخت نیست ؟ ……
حلقه ی جمع شان را گشودند و حالا در آغوششان بودم .. هرچقدر سوال های من تعجب داشت ، جواب هایشان سرشار بود از آرامش و قرار …
میگفتند تقریبا یک سال می شود شروع کرده ایم … هر روز نیم صفحه حفط میکنیم …تحت هر شرایطی عهد کرده ایم که این نصف صفحه را حفظ کنیم ، شب ها بعد از نماز مغرب جمع میشویم باهم دوره میکنیم …. هم حفظ جدید را هم صفحات قبل را …و جمعه ها از هم امتحان میگیریم .. .. میگفت حدود بیست نفر هستیم که باهم شروع کردیم و حالا به جزء ششم رسیده ایم …گفتند کم کم باقی اهالی هم مشتاق شده اند و کم کم دارند حفظ میکنند و کوچکترها هم که سوره به سوره ….از حس ِ عاشقانشان نسبت به حفظ قرآن برایم گفتند …. آب شدم ! ..آب …
مانده بودم ! و این بُهت مرا - التماست میکنم - خلاصه به همین یک عبارت نوشتاری نکن !
آنجا نه انها مجهزند به نرم افزار های گوناگون برای حفظ نه هزاران هزار کلاس حفظ قران .. ونه حتی استاد ِ قرانی را صاحب اند که روز به روز بهشان درسی بدهد …
و البته که آنها بی دغدغه نیستند و اوقات ِ شان از ماهم پر تر است …. صبح تا غروب یا سر زمین های کشاورزی اند یا پای نخل های خرما ، کار می کنند …. هنگام ِ کار هم ، قرآنشان را زمزمه …!
تمام ِ آنچه که ملتفتم شد از منشا این برکت تصمیم یک زوج بود ! … فهمیدم یک زوج در کمال گمنامی و اخلاص ، از شهر امدند و یک ماه بین شان زندگی کرده اند ، و شده اند آیات روشن الهی برای اهالی یک منطقه دور افتاده …با آنها پای سفره نشسته اند و پای نخل ها کار کردند ….. حفظ کردن را یادشان داده اند ، و دسته اخر هم یک سری قرآن با کتابچه هایی که کلمه به کلمه قران را با ترجمه اش دارد را هدیه کرده اند ، با یک دستگاه پلیر کوچک که تلاوت قران دران پخش میشود ! والسلام گویی رسالت شان به اتمام رسیده باشد ، رفته اند بهشت دیگری را در یک منطقه دورافتاده ی دیگر بسازند و حالا فقط هفته ای یکبار با سرگروه روستا تماس تلفنی دارند و پیگیر هستند …
تمام خدمت ِ خالصانه یک زوج ، دستمایه اش شده روستای دورافتاده ی کپرنشینی که اهالی َش دارند میشوند حافظان قرآن کریم …
داشتم همین الان فکر میکردم
یعنی دیروز نیم صفحه ی دیگر حفظ شده اند
امروز هم نصف صفحه دیگر …
فردا …
راستی من امروز چند آیه قرآن خواندم ؟ ؟ ؟
- اول متن گفتم دلم میخواهد تصمیم بگیریم …. ایده و کار و هدف زیاد هست ! میتوان در این قافله هرکدام یک نقش را از آن خود کنیم … میشود شد همان زوج ِ گمنامی که روستا به روستا میروند و قران یاد میدهند .. یا میشود رفت دنبال حفظ و تدبر قرآنی که ……به همان میزان روشن میشود؛ نقشمان در زمان ظهورش …..
فقط کافیست تصور کنیم ، او آمده و حالا همه ی نقش ها تقسیم شده ، ۳۱۳ فرمانده هم تعیین شده اند و …. ما … ما ……هیچ جا اسممان ثبت نشده تا حتی …………… واقعا ایا میشود این جمله ها را کامل نوشت ؟!
میترسم رسالت هایمان را جایی پشت ِ کتاب ها ، قایم کرده باشیم تا فراموشمان شده باشد ، آخر هر روز راحت نفس میکشیم بی آنکه لحظه ای به نفس نفس بیافتیم ! می ترسم … انگار نه انگار …..
-خواهش عاجزانه : دوست دارم کارهای خوبی که میشود انجام داد ازساده ترین و کوچیک ترینش تا ….. فکرها و ایده های ناب تان را در بخش نظرات بنویسید … حتی شده بی نام و نشان ! دوست دارم بفهمونم به خودم که کار خوب برای انجام دادن هست به تعداد ادم ها !! شاید نوشتن شما ، دنبالش عمل دیگری باشد و …..
- لینک های مفید ( در صورت آشنایی با لینک مفید قرآنی ؛ معرفی بفرمایید ) :
۱. رنگ آمیزی قرآن ! / ۲. قرآن در احادیث / ۳ . سایت تخصصی تدبر در قرآن / ۴ .تدبر قرآن
التماس دعای فرج
بقلم ریحانه بانوی جهادگر