چگونه به حوزه آمدم؟
سلام نماز را دادم و سرم رو به راست و چپ گرداندم. ریما دستش را از سمت چپم جلو آورد، مثل خودش دو دستش را گرفتم و در حالی که با سر تأییدش می کردم دستانش را فشار دادم و همین طور که زیر لب تسبیحات حضرت زهرا (ص) را به توصیه مکبر می گفتم، دست بردم زیر چانه ام و مقنعه ام را که گلوله کرده بودم تا تنگ شود، باز کردم و بعد بالای مقنعه ام را هم آزادتر کردم که دست ریما، دستم را گرفت و پایین آورد:
- «امروز این کار را نکن، حرمت نمازت را با بیرون گذاشتن این ها نشکن تو که نماز می خوانی، موها چیه بیرون می گذاری؟» دستش را کنار زدم و مقنعه ام را عقب کشیدم. همین طور که جلوی موهایم را درست می کردم تا از مقنعه ام مرتب بیرون باشد با دلخوری گفتم: «ریما جون این دو ربطی بهم ندارند، این موها ایمان منو کم و زیاد نمی کنند!»
ریما، با نا امیدی و طوری که سعی می کرد چهره ناراحتش خیلی بیرون نریزه گفت «خدا خودش هدایتت کنه، من که هرچی می گویم تو قبول نمی کنی».
دست انداختم دور گردنش و برای اینکه ناراحت نشود بوسیدمش «خدا تورا هم هدایت کند که این قدر روی مسائل شخصی دیگران پافشاری نکنی» بلند شدیم و کفش هایمان را از جاکفشی برداشتیم و با هم از نمازخانه ی دانشگاه بیرون آمدیم، گفتم «من می روم ناهار» ریما گفت «من غذا می گیرم می روم خونه محمد منتظرمه» با هم به سمت سلف حرکت کردیم. حرفی نزدیم، معلوم بود که از حرفم ناراحت شده حوصله ی از دلش در آوردن را نداشتم «سلف خلوت بود، غذایمان را گرفتیم و ریما گفت «من بروم، کی می آیی با هم درس بخوانیم؟»
- «از هفته دیگر» دستش را فشار دادم و به طرف پله های طبقه بالای سلف رفتم.
ناراحتی او فکرم را مشغول کرده بود. صدبار تا بحال با هم سر این موضوع بحثمان شده بود. خانواده ی ما خانواده ی بازی بود. با این که به یکسری اعتقادات پای بند بودیم مثل نماز خواندن و عزاداری دهه عاشورا و… ولی به یکسری دیگر از مصادیق دین کاری نداشتیم، کسی دور و برم حجاب نداشت. قید و بندی در شرکت در مجالس مختلف و غیره نبود. اصلاً مجلس جدایی در کار نبود که انتخابی باشد. پدر و مادرم طرز فکر خودشان را داشتند حتی هیچ وقت درباره ی نماز خواندن من و خواهرهایم صحبتی نشده بود و ما مثل یک قانون ثابت، مثل سایر قوانین، در خانه به آن عمل می کردیم. حجاب، موضوعیتی برایم نداشت و هرگز به آن فکر نکرده بودم.
ترم آخر بودم. زیاد واحد نداشتم. هنوز فارغ التحصیل نشده، دلم برای دانشگاه تنگ شده بودم ولی دلم نمی خواست در رشته حسابداری که می خواندم ادامه ی تحصیل بدهم. به دنبال رشته ی محبوب تری بودم که با درونیاتم سازگاری داشته باشد. از سوی دیگر از دانشگاه توقع بیشتری داشتم واحدهایم داشت تمام می شد ولی هنوز چیزی از دانشجویی و دانشگاه دریافت نکرده بودم، چیز بیشتری می خواستم، حاصلی، نتیجه ای که به دنبالش آن همه درس خوانده ودم، انتظار اتفاقی در زندگی ام داشتم که نیفتاده بود و انگار با تمام شدن این چهار سال فرصت یافتنش را از دست می دادم، مرغ سرکنده ای بودم که بی قرار به همه جا سرک می کشیدم تا گم شده ام را بیابم از جهاد دانشگاهی و بسیج و انجمن اسلامی و نهاد رهبری گرفته تا بیرون از دانشگاه در NGO ها و انجمن های خیریه ی دانشجویی ولی هیچ کدام آبی بر آتش بی قراری من نمی ریختند …
یک روز در حیاط دانشگاه به اعلامیه ای برخوردم. مربوط به بزرگداشت آیت ا… بهاء الدینی عارف واصل. مراسم در دانشگاه دیگری برگزار می شد تصمیم گرفتم بروم و راهی شدم. آمفی تئاتر محل مراسم مملو از جمعیت بود. با آنکه پیش از شروع برنامه رسیده بودم، هیچ صندلی خالی ای در سالن و بالکن ها نبود، حتی کف آمفی تئاتر و مابین صندلی ها هم تا جلوی سن، مملو از جمعیت بود. از ازدیاد جمعیت تعجب کردم، آن عقب ها کنار در ایستادم و شاهد برنامه شدم. برنامه با صلوات بر ائمه معصومین و کسب اجازه از محضر آنها آغاز شد و از سخنرانان و اساتید دعوت می شد تا برای صحبت درباره شخصیت آیت ا… بهاءالدینی به روی سن بیایند.
جلسه فضای عجیبی داشت. حدود سه چهار ساعت همانطور سرپا میان جمعیت ایستادم بدون آنکه متوجه خستگی پاهایم شوم. فضای معنوی عجیبی بر سالن حکمفرما بود. خاطرات معنوی خاصی تعریف می شد که اشک از چشمان همه جاری می کرد. تلنگرهای عجیبی به قلبم زده می شد. هرگز چنین فضایی را تجربه نکرده بودم.
جلسه تمام شد و با شور و حال خاصی مجلس را ترک کردم. تازه متوجه درد پاهایم شدم ولی شوری که به جانم افتاده بود، جایی برای محل گذاشتن به آن باقی نمی گذاشت. نام تازه ای که جانم با آن مواجه شده بود عرفان بود، عرفان اسلامی که تا آن زمان چیزی از آن نشنیده بودم.
درب تازه ای از دین به رویم گشوده شده بود.
احساس می کردم از چیزی در زندگی غافل بوده ام و حاصل بزرگ تری در زندگی هست که اکنون باید پی آن باشم و آن معرفت است.
نذرها و نیازها همیشه در زندگی سبب عطف توجه به مرتبه ی اولی ترند. آنجا که نیازی در زندگی پیش می آید، انسان به هرچیز چنگ می زند تا از مشکل، رهاییش دهد و گشایشی برایش باشد. من هم همیشه نذرها و نیازهایم برای مشکلات مادی بود اما این بار در آشفته بازار درونم آتش افتاده بود و نمی دانستم چیست. نه مادی بود و نه دنیایی بلکه دست و پایی بود که برای پیدا کردن خود و هدفم در زندگی می زدم. این بارهم نذر کردم اما با نگاهی دیگر به اهل بیت (ع) انگار پیش از آن باوری به حی و زنده بودن آنها نداشتم و حالا گو اینکه مقابل شاهدانی زنده و حی از خود آنها کمک می خواهم برای کنار رفتن ابرهای تیره و نمایان شدن آنچه باید در زندگی بخواهم. عهد چهل روزه ای با خود بستم و به قرآن خواندن روی آوردم، می خواستم آنچه بی تابش هستم را در این چله بیابم. روزهای تازه ای پیش رویم بودند. زنده شدن افکار و عقاید مذهبی، دغدغه ام شده بود. پامنبری روحانیون دانشگاه و تلویزیون شده بودم. روزها می گذشت و من منتظر بودم. منتظر چیزی از بیرون، اما خبری نبود. این درون من بود که می خواست خودم بیرون را اصلاح کنم و مرا به محاکات می کشید. چیزی مثل صاعقه، مثل شهاب از پس ذهنم می گذشت که حجاب بگذارم ولی آنقدر سریع که حتی خودم مجال تمرکز روی آن نمی یافتم همان روزها بود که سروکله ی ریما دوباره پیدا شد و به عنوان کاتالیزور بین من و درونم عمل کرد.
برای درس خواندن به خانه اش می رفتم. همسر ریما جانباز 70% بود و زندگی پر مشقتی را هر دو تجربه می کردند. فضای معنوی عجیبی در خانه شان بود. ریما به خاطر همسرش نمی توانست خیلی بیرون از خانه باشد، برای امتحانات. من به خانه ی آنها می رفتم. فضای معنوی و مذهبی آنجا در کنار حرمتی که برای همسرش قائل بودم نمی گذاشت، بی حجاب به آنجا بروم و برای احترام به آنها روسری ام را کیپ و سفت می بستم ریما عنوان می کرد که راحت باشم می گفت به خاطر ما خودت را به سختی نیانداز ولی هاله ی حرمتی که همسرش را می فشرد، مرا آزاد نمی گذاشت تا هرطور می خواهم پیش آنها باشم.
تجربه ی حجاب گذاشتن در همان رفت و آمدها، چیزی را از درونم به بیرونم انتقال داد. ترسم از سفت بستن روسری و زشت شدنم را در من کشت، به جلو آوردن روسری عادت کردم و از آن جا که با خود و درگیر با این موضوع بود از آن استقبال کردم و حجاب گذاشتم. خودم به خودم اعتماد نداشتم. نمی دانستم چه می کنم. چهره ام در دانشگاه خانه، مهمانی، خیابان عوض شده بود، بعضی ها گیر می دادند و بعضی نه.
مادرم خوشحال بود ولی به زبان نمی آورد. این را از نگاه های پر لبخندش، از قربان صدقه های پرشورش می فهمیدم ولی پدرم راضی نبود و هرگز دلش رضا نشد. چندباری با توصیه و نصیحت از این کار نهی ام کرد و دید پافشاری ام بیشتر از این حرف هاست و رهایم کرد، ولی استقبالی هم نکرد.
در جامعه ی ما که حجاب اجباری است، کسانی که حجاب ندارند، از روسری هم در جهت آذین خود استفاده می کنند و آن روسری هم بخشی از آرایش آنها محسوب می شوند و من که تابحال روسری برایم همین طور بود نوع استفاده ام را از آن تغییر داده بودم.
نمازهایم طور دیگری شده بود هنوز حلاوت نمازهای آن دوران زیر زبانم مانده و شوری که در آن زمان داشتم دیگر تکرار نشد برای اولین بار مثل مادرم به مستحبات پس از نماز عمل می کردم و طولانی بر سر سجاده می نشستم.
تقسیم شرعیات ما به واجبات و مستحبات عجیب است. افرادی که تجربه ی متشرع بودن ندارند، با نگاهی تمسخر آمیز به آن می نگرند و متوجه این تقسیمات واجب و مستجب نمی شوند اما کسی که به اختیار خود و عاشقانه شریعت را می پذیرد، پس از مدتی شیرینی مستحبات را درک می کند و می بیند که حتی شیرین تر از واجباتند. عمل به واجب عمل به وظیفه و تکلیف است و تکلیف در این حیطه چیز بیشتری برای مکلف به همراه نمی آورد، از این جاست که طلب عاشق در پیشگاه معشوق، تکلیف بیشتری می طلبد تا خودنمایی کند و پایش به مستحبات باز می شود مثل شاگردی که برای محبوب تر شدن نزد معلم جلوتر از دیگران درس می خواند و این تلاش بیشتر، هم او را نزد معلم نمایان تر می کند و هم خودش را به پله های ترقی نزدیک تر و برای یک متشرع، مستحبات مثل همین تکالیف اختیاری است. دوران دلنشینی بود. لباس هایی که قبلاً در مهمانی ها می پوشیدم دیگر به کارم نمی آمد، به دنبال لباس های تازه بودم و روسری ها بزرگ و کاربری های تازه ای هم گاه اختراع می کردم که شورم را دوچندان می کرد.
ریما شاید تنها مشوق دور و برم بود، از حجابم تعریف می کرد و مجیز می گفت. باز اتفاق دیگری کنار او برایم افتاد. یکبار که برای درس خواندن نزدش رفته بود، گفت پدر بزرگ یکی از همسایه ها که از عرفای بزرگ زمان و مجتهدان بنام است به خانه نوه اش – که همسایه آنهاست- آمده، بدنیست برای تلمذ و فیض بردن از محضرش به خانه شان برویم. من که مغرور به تازه حجاب گذاشتنم هم بودم و اسم عرفان که آمد، باز شیرینی آن جلسه آیت ا… بهاء الدینی زیر زبانم آمد، استقبال کردم. به خانه ی همسایه رفتیم. خانواده ی گرم و مهربانی بودند. وقتی فهمیدند می خواهیم خدمت حاج آقا برسیم، استقبال کردند و خواستند که منتظر بمانیم. وقتی نوبت مان شد، دختر حاج آقا به من گفت، حاج آقا خوششان نمی آید بدون چادر خدمتشان برسی، ریما چادرش را کشید جلو و گفت می خواهی چادر بگیرم، غرورم اجازه نداد بپذیرم و گفتم خوب من نمی آیم. دختر حاج آقا فهمید که ناراحت شده ام، دست زد روی شانه ام و گفت برو برو اشکالی ندارد. ان شاءا… خیر است. به اتاق دیگری هدایت شدیم. پیرمرد روحانی روی یک مبل قدیمی نشسته بود و به پایین نگاه می کرد. با ورود ما، سرش را می بالا آورد جواب سلاممان را داد. ریما شروع کرد به درد دل و شرح التماس دعا خواستن. پیرمرد روحانی زیر لب چیزهایی خواند، اول ریما جلو رفت و حاج آقا زیر لب برایش دعا خواند و بعد نوبت من شد، حاج آقا دعاهایی را که نمی شنیدیم متوقف کرد و گفت ان شاء الله چادری شوی! از اتاق بیرون آمدیم بهم بیشتر برخورد. انتظار دعای بهتری داشتم. بغض گلویم را گرفته بود. از پشت پرده اشک با خانواده حاج آقا خداحافظی کردم…
امتحانات دانشگاه تمام شد و فارغ التحصیل شدم . درست بعد از امتحانات درگیر جریان ازدواجم شدم. خواستگار محترم، از دانشجویان یکی از دانشگاه های تهران بود که در یکی از فوق برنامه ها، مرا دیده بود و به قول خودش، گیر افتاده بود.
بعد از چند جلسه ای که صحبت کردیم زور تفاهمات به تفاوت ها می چربید. از همه چیز جالب تر این بود که او هم خانواده ی مذهبی ای نداشت اما خودش متشرع بود. از من خیلی بیشتر من آنقدر سابقه مذهبی بودنم کم بود که حرفی از آن به میان نیاوردم حتی گفتم حجاب ندارم مثل خانواده ام، هنوز یکی دو ماه نبود که حجاب گذشه بودم هنوز نمی دانستم این من که حجاب گذاشته در من کیست و چه می کند.
او هم اصراری نکرد تب عشقش تندتر از آن بود که پاپی ام شود. وقتی پرسید، که دوست دارم به عقاید هم احترام بگذاریم و اگر من از شما بخواهم که به خاطر من پیش نامحرم روسری سر کنید، قبول می کنید؟ گفتم نه، این چیزی است که خودم باید به آن برسم! می خواستم از خودم مطمئن شوم، رعایت فعلی حجابم راضی نگهش داشته بود.
موضوع جدی تر شد و خواستگاری و بله برون و غیره. خانواده ی آنها دغدغه ای نداشتند جز اینکه گفتند خیالشان راحت است پسرشان دختر چادری نگرفته و من به خودشان می خورم!
در تمام مراسم حجاب داشتم، برای فامیل و دوستانم غیر قابل درک بود و من که تا بحال بی حجاب بودم و شاید در عروسی آنها بی حجاب شرکت کرده بودم، در مراسمی که اوج خودنمایی هر دختر برای زیباتر نمایان شدن است چرا روسری گذاشته ام. بیشتر از اطراف می شنیدم که شوهرش مجبورش کرده، اما انگیزه ای برای تغییر نظرشان نداشتم.
وقتی که یک انتخاب از درون آدمی سرچشمه می گیرد و ارزش آن برای خودش بالاست، اظهار نظر اطرافیان کمترین تاثیری در او ندارد و او را برای پاسخ دادن به کنایه ها و نیش ها، بر نمی انگیزد. اطمینان به انتخاب به آرامشی را نصیب می کند که خود بزرگترین پاسخ و دلیل بر صحت آن انتخاب است برای خود فرد و سایرین.
آغاز زندگی مشترک این فرصت را به من داد که در حوزه زندگی شخصی ام امکان بها دادن بیشتری به اعتقادات متفاوت خودم از اطرافیانم داشته باشم. در خانه ی خودم همان طور که برایم ایده آل است پایه های رابطه مان را بر مبنای ارزش های مقدس تری بنا کنم و در عین حال به پشتوانه ی حمایت همسرم، به تأیید آنها دلگرم تر باشم.
در همان ایام، تصمیم گرفتم در جهت تحکیم اعتقاداتم کاری کنم، تصمیم گرفتم قرآن را حفظ کنم. مدتی در خانه مشغول آن شدم اما مشغله های روزمره مانع تمرین مستمرم بود که با کلاسی که به همین منظور بود، آشنا شدم. با آنکه از نظر مسافت از ما دور بود اما شور و شوقی که در من بود، باعث می شد طولانی شدن راه به چشمم نیاید.
محل کلاس، خانه ای قدیمی بود با حیاطی کوچک و حوضی پر از برگ های خشکیده ی پاییزی، خانه دوطبقه بود و کلاس ما در طبقه بالا، تشکیل می شد. گرد تا گرد اتاق می نشستیم و بچه ها خالصانه درس پس می دادند. هرگز فضایی معنوی تر از فضای آن کلاس تجربه نکردم. بچه های آن کلاس خلوصی داشتند که هنوز هم در کسی سراغ مشابهش را ندارم. هرگز ادبی را که آنها در محضر اهل بیت ابراز می کردند از خاطراتم نمی رود و راز تأثیری که آن کلاس بر شاگردان داشت را هم جز این نمی دانم.
به قول استاد هانری کربن شرق شناس معروف مسلمان، شیعه تنها مکتبی است که هنوز ولایت و امامت امامانش، زنده و حاضر برای پیروانش حضور دارد… ارتباط با وجود این برگواران و باور به شاهد بودن آنها و زنده نگاه داشتن حبشان که سبب پرهیز از گناه و عمل به معروف است، در اولین گام اظهار ادب و ارادت به آنهاست. یادم هست که بچه های آن کلاس در روزهای شهادت ائمه (ع) حتی از لبخندهای عادی خود جلوگیری می کردند! و با دست دهان خود را جمع می کردند تا در چنین روزی شادی های کوچکی نیز نداشته باشند!
فضای بی نظیر آن کلاس مرا در آنچه تازه به آن رسیده بودم پایدارتر و مشتاق تر کرد. با آنکه در بین تمام آن بچه ها فقط من بودم که چادر به سر نمی کردم، هرگز حرفی و حتی نگاهی از کنایه و اعتراض از هیچ کدام ندیدم و شاید همین مرا تشنه تر کرد که بیشتر شبیه آنها باشم و چادر به سر کنم. وقتی برای اولین بار آنها مرا با چادر دیدند، گرچه لبخند رضایتشان با روزهای دیگر فرق داشت ولی من در میزان دوستی ای که پیش از آن، از آنها دریافت کرده بودم، بیش و کمی درنیافتم. وقتی که تصمیمات درونی به مرحله ی ظهور و عمل می رسد، اول خود فرد به محک آزمایش نهاده می شود که چقدر این تصمیم عمیق بوده است تازه اینجاست که می یابی چه انتخاب کرده ای؟
چادری شدنم، موج تازه ای از انتقادات و اعتراضات را به همراه آورد، اما این موضوع نهادینه تر از این بود که براشفته ام کند تا درصدد پاسخ گویی باشم.
وجه انتخاب حجاب چنان نفسی و شخصی است که استحکام درونی آن وابسته به این امر رشد می کند و تا چنین نباشد، پایدار نمی ماند. حجاب برای زن در عین عمل به تکلیف شرعی، ورود به حوزه ی معرفتی و معنویت است و تا درک این جنبه نباشد، لذتی برای این انتخاب سخت باقی نمی گذارد.
در مقابل شادی های زودگذر و لذت های آنی که در پی آن افسردگی و پوچی، زن را فرا می گیرد و نمی داند این یأس از کجاست، خود داری از خودنمایی و نشستن در پس پرده ی حجاب، وجود زن را مملو از غروری می کند که حیات پرشور و نشاطی را در رگ های او جاری می کند که ریشه دار و عمیق است و در پی خود پوچی نمی آورد. درست برخلاف تصور زنانی که دلیل بی حجابی خود را شاد بودن بیشتر و آزادی مطرح می کنند.
لذت ادراکات معنوی نه فقط برای زن سبب رشد و بالندگی و نشاط درونی ست بلکه به اعتقاد من، تکیه گاهی برای خستگی های مادیِ، همسر اوست. غنی بودن زن به توشه ی معنویت و ایمان، پشتوانه ای برای زندگی مشترک و برای همسرش است و امنیت خاطر و آرامش را که بنیان تجدید قواست در خانه به همراه می اورد و حجاب کلید در حاکم شدن این آرامش است.
چادری شدن احساس یکدستی بیشتری با آن کلاس به من می داد و مشتاق تر به ادامه ی آن بودم همان جا با دوستانی آشنا شدم که گفتند طلبه اند و من گمان نمی کردم در تهران و شلوغی های آن بتوان طلبه هم یافت و من که اشتیاق به ادامه ی تحصیل داشتم، ورود به حوزه از یک سو ارمغان تحکیم عقاید و پاسخی به سئوال های بی جوابم بود و از سوی دیگر عطش درس خواندنم را فرو می نشاند. یکی از همان دوستان بهانه ی پرکردن فرم ورود به حوزه ام شد و من نیز طلبه شدم. و باز منتظرم تا حاصلی بزرگتر را در طلبگی بیابم و دست خالی از این عرصه نروم … ان شاء الله
بقلم ب. بهنام نیا