پارسال همین موقع
ده شب مانده به مُحرم
و ما امشب راهی کربلاییم ….
پرده ی اول :
پارسال همین روزها ،
هوا سردتر شده بود ، یک کاپشن سفید داشت با یک شال گردن سفید …صبحا که میرفت دانشگاه کفش های سفیدش را در میاورد و بندهایش را محکم میکرد و شال گردن محبوبش را می انداخت دور گردنش … اما با این اوصاف همیشه به حجابش مقید بود و دوست داشتش ! دقیقا از سال سوم ِ ابتدایی …. و از پنجم ابتدایی وقتی به کمک استادش رفت دنبال دلیل منطقی حجاب ، دیگر عاشق حجابش شده بود … استادی که هنوز برایش استاد هستو بعد از ده سال با او ارتباط دارد …
اما راستش را بخواهید عاشق ِ رنگ سفید بود ، دل خوشی نسبت به رنگ سیاه و پوشش سیاه نداشت !
پارسال همین روزها بود که عشقِ ح س ی ن علیه السلام را کسی آمد در قلبش کاشت و بی آنکه بفهمد چه شده خودش را یک بی قرار رفتن دریافته بود !
و حالا پارسال همین روزها بود که اعزام ِ کاروان ِ کربلا – عاشقان حرم مطهر - قطعی شد و در عین ناباوری خودش را در لیست زائران می دید ..
بیشتر وقتی خجالت کشید که دوستانش را میدید چندین سال است بی تاب ِ سرزمین کربلایند و چه خوب میفهمیدند واقعه کربلا یعنی چه…. ولی همراهش نیستند اما او…. خیلی برایش خجالت اور بود … خیلی درد کشید …
پرده ی دوم :
پارسال همین روزها بود که شکوفه ام نشسته بود ، از نجفش برایم حرف میزد … وقتی دوتایی رفته بودیم یک جای دنج بهشت …. من فقط گوش میدادم و انگار دلتنگی ش را نمیفهمیدم !
پارسال همین روزها بود که هر شب با - تهی - روزشماری میکردیم و هرشب یک روضه تام نثار هم میکردیم …
همین روزها بود که مرضیه ام پشتم اسپند دود میکرد و هر شب چهل واژه را بدرقه قلبم میکرد تا آرام بگیرد …
پارسال همین نیمه شب ها بود که - من او - جمله هایش را با ” ای کربلا ندیده ها ” شروع میکرد و داغ ِ دل مان را تازه تر میکرد …. میگفت : نیاید … نبینید ..به خدا جنون میاورد ! .. به خدا بیقراری تان ارام نمیگیرد …!
پارسال همین نیمه شب ها بود که - فاطمه ام - شرح ِ جاماندگی َش را برایم روضه میکرد …
یادش به خیر ….
پرده ی سوم :
پارسال ده شب مانده بود به محرم الحرام ، که سوار اتوبوس شدیم …
پارسال چنین روزی را بی آنکه بفهمم با عبای مشکی ِ عربی ام سوار اتوبوس شدم …نمیدانی چه حالیست وقتی تمام مسیر تهران تا مرز را از حسینت بخوانی … یک مُشت دل ِ تنگ ، در انتهای اتوبوس جمع شده بودند و دیوانه وار ذکر گرفته بودند ولب فرو نمی بستند.:
این دل تنگم …. این دل تنگم …عقده ها دارد … گوییا میل کربو بلا دارد …….
در بند ِ خلق یک متن ادبی عاشقانه نیستم که ثابت کند عاشق حسینم … که البته چه سود به اثبات چنین فرضیه ای …. فقط اینکه دلتنگی مریضی می اورد و من هم مستنثنی از این قاعده نیستم …
وقتی دلتنگی ، دلت میخواهد تمام قلبت را پهن ِ زمین کنی … تمام ِ تمام ِ قلبت را … بعد بنشینی روی قلبت هرجایش که نشانه ای از او هست را ببوسی ..ببوسی …ببوسی … و بعد روی بوسه هایت غش کنی …… غش کنی …
… ، پارسال همین شب ها بود که له له میزدم بعد از دوسال بروم پابوسِ آقام امام رضا علیه السلام …
به هر دری زدم نشد برم …. و من بی انکه بروم پای ضریح اقای خراسان را ببوسم راهی شش گوشه شدم … و حالا امشب دقیقا در سالروز قمری سفر کربلایم ، سفر مشهد خودش خود به خود جور شد اونم از نوع جهادیش …..
بعضی وقتا در میمانی میانِ این همه دلیل برای عاشق شدن …..آب میشوی بعضی وقتا !
بقلم ریحانه بانو