و ای کاش این فقط یک قصه بود ...
گاهی می شود اتفاقی آرام آرام در زندگی آدمی رخ می دهد
اتفاقی که اگر آرام آرام رخ نمی داد ، هیچ کس باورش نمی کرد .
اتفاقی که همه نگاهش می کنند، دوست ندارند واقعیت داشته باشد ولی دارد.
چه بسا خود آدم هم دستی در آن داشته باشد…
آن چه در عاشورای سال شصت و یک در کربلا اتفاق افتاد هم از این دست است.
ماجرایی که ریشه اش در جاهلیت اعراب جزیرة العرب بود و بعثت پیامبرِ آخرین آن ها
و عدم توان مردم در انکار پیامبر و اسلام و خلافت و کشورگشایی ها
و اخلاص علی و شجاعت علی و عدل علی و خلافت علی
و نامردی نامردان و مردی مردان و خواست خدا و تمکین حسین ولیِ خدا.
این اتفاق باعث شد آخرین پسر دختر یک پیامبر از شرق تا غرب عالم جسمش بر پهنه ی خاک بیفتد
و بشود آنچه نباید.
انگار همه ی دنیا خواب نما شده بودند.
خون نواده ی رسول خدا که زمین ریخت ، کم کم خواب از سرِ عالم و آدم پرید.
هرکه از خواب بیدار می شد یا دیوانه می شد یا فدایی یا فراری .
عجب دنیاییست .
به هر حال ماجرای کربلا بیشتر به یک قصه شبیه است .
قصه ای که واقعی ست اما باورکردنی نیست.
و ای کاش این فقط یک قصه بود …
روایتی کوتاه از کتاب ” قصه کربلا “