هوای تو/ مربوط به زیارت امام رضا
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است*
پا که در حریمش می گذاری انگار از صحرای خشک معصیت و غفلت خودت عبورت می دهند. روز که باشد داغی آفتاب می سوزاند و در شب با هرکه باشی تنهایی را حس می کنی. بی خود اسمش صحن جامع رضوی نیست. انگاری همه دنیا را هم می توان در صحن جا داد. می کشدت به سمت خودش. می گویند آن حوالی نشسته و به زوارش خوش آمد می گوید. می روی ، تفتیده ، تشنه . ماهی ای شده ای که از آب بیرون افتاده و بوی آب به سمت خودش می کشاند. تشنه ای ؟ سیراب خواهی شد. قدم از قدم برداشتنت به جان کندن می ماند . لحظه لحظه ها را که دور افتادی یاد می آوری و دوست داری زودتر برسی . اما تمام نمی شود. گنبد طلا را نشانه می گذاری . سری به علامت سلام خم کردی و دیگر بلند نمی کنی . خجلی . چه کسی نیست ؟ انگاری همه این طورند. شاید هم می خواهد این طور حس کنی . دوست داری صدایت کند : « اِرفَع رَاسک » همه چیز دنیا را پشت سر می اندازی با این گامهای میان خوف و رجاء . «راهم می دهد ؟» گام اول و
« آقای من » گام بعدی.
صحن قدس که می رسی می ایستی. گنبد از تیررس نگاهت گم شده. می ترسی که جزء باریافتگانش نباشی. خوب که می گردی نوک گنبد دلداریت می دهد. می خواندت ، و کبوترانی که در آن حوالی می چرخند. تشنه ای ؟ می دانم که سقاخانه میان صحن سیرابت نمی کند. چه شد ؟ سقاخانه را که دیدی دلت لرزید ؟ یا کودکی که لیوان برداشته و روی نوک پا ایستاده و می خواهد سیراب شود ؟ چرا ؟ آب و عباس ؟ یادت آمد ؟ «بلند بگو یا اباالفضل» ، دیگر تشنگی ات عطش شده . سریعتر می کنی قدمهایت را. «نکند من هم نرسم ؟ نکند راهم ندهد ؟ نکند…» می شود از دور هم فهمید که بغض کرده ای . پلک هایت سد شده اند اما توان نگاهداری از کف داده اند. تشنه ای ؟ می دانم سیل اشکهایت هم سیرابت نمی کند. اما تاریکی و خنکی راهرویی که وارد شدی تسلی می دهدت که تشفی نزدیک است. آماده ای ؟ هنوز تشنه ای می دانم. نزدیک است.
وارد صحن گوهر شاد که می شوی همه چیز آبی است ، دور تا دور. ماهی به رودخانه افتاده است : « المومن فی المسجد کالسمک فی الماء »[2] برای سیرابی بنوش . به همان دیوار ورودی تکیه می کنی . می بینی گنبد چه قدر نزدیک است. انگاری در این نزدیکی و در این آبی آرامش بخش بناست که نو شوی ، تازه شوی . کهنگی ها را جا بگذاری.. قدم از قدم که بر می داری دیگر در جویباری تا به سرچشمه برسی . دلت می لغزد ، این بار نه برای گناه ، بل برای دلدار . دیدار نزدیک است. بگذار قطره قطره اشکهایت سرازیر شوند در این دریای بی همتای مهربانی . لبهایت چه زمزمه می کنند ؟
«السلام علیک ایها الامام الرئوف…»
*1-شعر از حسین منزوی
2-روایت عجیبی که اگر خوب دقت کنید داخل مسجد گوهر شاد نوشته شده و نشان می دهد معماری ایرانی چه قدر با تفکر همراه بوده و از اندیشه دینی بهره می گرفته . درست در دیوار روبرویی هم این روایت ذکر شده است : « المنافق فی المسجدکالطائر فی السجن »
مهتاب ابیان