همجواری
نزدیک غروب است و هوا گرگ و میش. آماده می شوم تا خودم را برای نماز حرم برسانم. حرم کریمه اهل بیت؛ همان حرمی که جای جایش « یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنة» را حس می کنی.
به حرم که می رسم، سر بلند می کنم و گنبد را تماشا؛ انگار خوش آمدم می گوید؛ می دانم خودش باز دعوتم کرده.
دست روی سینه ام می گذارم و با سر، سلام می کنم به بانو.
وارد می شوم.روبروی ایوان آیینه نشسته ام و زل زده ام به گنبد که ناگهان رعد و برق می زند.
نمی دانم این صدای شکستن بغض من بود یا آسمان؟
نمی دانم ولی می بارد و می بارم و می باریم
خدایا برای بار صدم…، نه! هزارم! نه! برای بار هزار هزارم آمده ام. قبولم می کنی؟
آخر ماه رسول خداست و در مر جوار فرزند رسول خدا، در جوار کریمه نشسته ام و او را شفیع کرده ام.
او که می تواند قیامت شفاعت کند، اینجا نمی تواند؟
ماه تو نزدیک می شود و من برای رسیدن به آن، هیچ آمادگی ندارم. هیچ توشه نیاندوختم و اگر از فضل خودت، کرامتم نکنی…
خدایا من را بپذیر. خدایا…
خدایا…
دستهای خالی ام را…
بقلم ر.مشق عشق