هارب منک الیک
از حسرتی که “نیستم” در این روزها و شبهایی که مدام انگار دستهایمان را گرفته ای و میگویی: حیف است؛ به من نگاه کن. حیف است؛ به من نگاه کن، دارم میسوزم. نگاهم گم شده است. دستهایم گم شدهاند. گوشم نمیشنود. قلبم جایی دور است پی بازیگوشیهای خودش. پرتِ پرت. گهگاهی اگر برایم قضا و قدر نفرستی که بنشیم به تماشای مهربانیهایت، آنقدر دور میشود که تاریکترین شبها هم به پای نبودنش نمیرسند.
غمم میگیرد و فکر میکنم امروز که این است، وای به حال فرداهای حسرت. وای به حال من. وای به حال دلی که اگر آن روز با همین پردههای ستاریتت چشمهایش را نگیری، هر چقدر هم که دستش از حسناتی که به ارفاق گرفته است پر باشد، میمیرد از حسرت. میمیرد از حسرت…
ای پردهپوش حسرتهای من، در روزی که امید حسرتزده نبودنم تنها به چون تویی میتواند که ممکن باشد… یا ستار العیوب…
پ.ن. امروز داشتم فکر میکردم چگونه دوستمان میداری وقتی خودمان از خودمان بیزاریم؟ خیال احمقانهای بود که فکر کردم از من به خودم نزدیکترم تا تو به من…
+ تقدیم به طهورای عزیز.
بقلم بانو فاطمه