میدان شهدا
هنوز صدای هل هله و شادی در گوششان بود . به اصرار مادرهایشان روی یک پیکان کرم رنگ چند تا رمان چسبانده بودند و شده بود ماشین عروس . دوست داشتند ساده باشند اما به دل مادرهایشان زیاد راه می آمدند .
بعد از مراسم عروسی خیلی ساده رفتند به خانه شان تا زندگی شان را آغاز کنند .
مجتبی در ماشین لباسشویی را باز کرد و اعلامیه های امام را بیرون آورد .
زهرا با اصرار نیمی از اعلامیه ها را برداشت . نمیخواست از مجتبی عقب باشد . قرارشان هم همین بود که دوشادوش هم برای راه و هدف امام قدم بردارند .
خیابان تاریک بود . گاز اشک آور دود عجیبی وسط مسیربه پا کرده بود . چشم های زهرا می سوخت .
سرباز کلاهش را روی سرش جابه جا کرد و دستش را گذاشت روی ماشه .
مجتبی دوید به سمت زهرا .
زهرا که از دویدن بی وقفه خسته شده بود میان خیابان نشست و چادرش سنگفرش خیابان را پوشاند .
سرباز ماشه را چکاند .
زهرا روی زمین افتاد ..
مجتبی میان خیابان مات از حرکت ایستاد .
سرباز جهت تفنگ را چرخواند.
ماشه را روی سینه ی مجتبی چکاند .
میدان ژاله پر بود از زهرا ها و مجتبی ها …
گذرمان به میدان شهدا که افتاد ، فاتحه ای نثار شهدای این میدان بکنیم .
ح.الف