من به پیغمبر چشمان تو ایمان دارم..
یک سالی می گذشت ازآن روزی که خسته و مانده زیر سایه ی درختی نشسته بود تا کمی استراحت کند،کم کم داشت پا به سن می گذاشت و خستگی هایش طولانی تر شده بود.از آن دور،روی شاخه ی درختی پرنده ای رادید که طعمه از دهان خود می گیرد و در دهان جوجه هایش می گذارد؛دلش لرزید،شکست،خرد شد؛همانجا چشمهایش را بست و از ته دل از خداوند فرزندی تقاضا کرد..
***
چشم ههایش را باز کرد، خواب خوبی ندیده بود،زمزمه ی وعده ها و حرف ها ذهنش را به هیاهو کشانده بود و دلش در طوفانی مهیب دست و پا میزد و او را در گرداب خیال غرق می کرد..چشمهایش اما ساحلی آرام بود که هر از چند گاهی موجی در آن نهیب می زد و مرواریدی از آغوش دریا به ساحل چشمانش هدیه می داد و «حَنّا» لحظه به لحظه در آغوش کشیدنِ قلب دومی را که در درونش می تپید انتظار می کشید:
«پسری درست و بابرکت که کور مادرزاد و پیس را درمان می کند و مرده را به اذن خدا زنده می کند و او رسولی از رسولان بنی اسرائیل خواهد بود..»
قند می خواست در دلش آب شود که باز تلخیِ تشویشِ نگاهِ آن شبِ عِمران،شیرینیِ آرامش را از او سلب می کرد: «ایکاش این نذر را نمی کردی حنّا،اصلا فکر کرده ای اگر فرزند دختر باشد چه کار باید کرد؟تو نذر کرده ای و مسئولی،من اینبار نگرانم حنّا..نگران..»
***
بعد از خوابی که عِمران برایش تعریف کرده بود آنقدر ذوق داشت که نذر کرده بود فرزندش را به خدمت خانه ی خدا بگمارد از خدا خواسته بود که او را «محرَّر» بپذیرد(1)،آزاد و رها…
***
و خدا می داند که در آن لحظات در دل حنّا چه می گذشت..
توی دلش با عمران حرف می زد:
کاش بودی و مرا در این التهابِ اضطراب تنها نمی گذاشتی،کاش بودی و این استیصال مرا در مقابل سوال های بی جواب پناهی بودی،مرهم این زخمی که با زبانه ی هُرمِ این لحظات،جگرم را سوخته تر می کند،زلالِ گوارای چشمهایت بود که تمام غمهای عالم را در خود فرو می برد و تلألو مهرو نوازشت را نثار می کرد،کجایی که مثل همیشه با لبخندِآرامت، اشوب از دلم بشویی و دست به آسمان بری بگویی:«پناه بر خدایی که موسی را از دل نیل گذر داد و ما را هم از دلِ این مصیبت به امان بَرد…»
و سرانجام عطر مریم در خانه ی عمران پیچید…
حنّانه،خواهر حنّا و همسر زکریا،به سختی نگاه پر مهر و حسرت بارش را از طفل جدا کرد و او را در آغوش حنّا گذاشت.حنّا گلِ رویش را بویید و بوسید و سرمست او را در آغوشش فشرد و رو به آسمان کرد و عرضه داشت:
«پروردگارا!من او را دختر آوردم و خدا از آنچه او به دنیا آورده بود داناتر بود،و پسر همانند دختر نیست، من او را مریم نام می گذارم و او و فرزندانش را از وسوسه شیطانِ رانده شده در پناهِ تو قرار می دهم!»(2)
آرام صورتش را روی صورتِ معصومانه ی مریم گذاشت و تمام دلتنگی هایش را روی گونه های مریم گریه گرد،مریم چشمانش را باز کرد و هم نوا با حنّا،غریبیِ تازه ی نامأنوس با این دنیا را با صدای کودکانه اش فریاد زد..
«آرام باش آرامِ جانم؛ بندِ دلم را گسیختی دلبندم؛برقِ چشمت نورِ چشمم؛نگاهم کن مریم من! من به پیغمبر چشمان تو ایمان دارم..»
حنّا،مریم را میان پارچه ای سفید پیچید او را محکم در آغوشش گرفت و با زکریا به سمت بیت المقدس رفت…
«خداوند مریم را به طرز نیکویی پذیرفت و به طرز شایسته ای (نهال وجود) اور ا رویاند..»(3)
1-سوره ال عمران-آیه 36
2-سوره ال عمران-آیه 36
3-سوره ال عمران-آیه 37
با مدد از کتاب های:
زن در آینه ی جلال و جمال-علامه جوادی آملی
قصه های قرآنی-محمد محمدی اشتهاردی
عطیه .چ