مرغ آمین
حدود نه سال پیش، محل رفت و آمدمان از چهارراهی بود به نام چهارراه کاوه. چهارراه کاوه یک چهارراه بزرگ و پررفت و آمد است با چراغ قرمزهای طولانی. سر این چهارراه چند تا پسربچه گل می فروختند؛ گل رز قرمز. یک روز یکیشان آمد دم ماشین و خواست گلش را بفروشد. دوازده سیزده ساله به نظر می آمد. موهایش فرفری بود و صورتش گرد. لپ هایش هم قرمزِ قرمز بودند. “کناردستی” ام محلی به پسرک گل فروش نداد. پسر اصرار کرد. فایده ای نداشت. گل نمی خواستیم. پسر التماس کرد. گفت که از صبح دشت نکرده. محل ندادیم و “کنار دستی” ام برای خلاص شدن از دستش، شیشه را کشید بالا. باز اصرار کرد و باز ما رویمان را کردیم آن طرف. پسر که نا امید شده بود ضربه ای به شیشه زد و موقع رفتن گفت: “الهی بمیری!”
اخلاق “کناردستی” ام تند است. زود جوش می آورد. هنوز همینطور است. آن روز هم بلافاصله جوش آورد و شیشه را پایین کشید و فریاد زد: “الهی بابات بمیره!”
آن روز دلم لرزید. ترسیدم مرغ آمین در راه باشد؛ از مستجاب شدن دعای پسرک ترسیدم نه از دعای “کناردستی” ام!
چندروزی پسرک غیبش زد. بقیه ی دوستانش بودند ولی او نبود.
چند روز بعد آمد. لباس مشکی به تن داشت. پرس و جو کردیم و فهمیدیم که پدرش مرده. از آن روز به بعد پسرک را جز با لباس مشکی ندیدم.
دیروز بعد از نه سال سر همان چهارراه، پسر را دیدم؛ پسر که نه، مردی شده بود برای خودش. صورتش دیگر به گردی سابق نبود و لپ هایش کمرنگ تر شده بودند. قدش بلند شده بود و چهره اش مردانه. هنوز گل رز قرمز می فروخت و لباس مشکی تنش بود.
پ.ن: برای تو محمد؛ برای همان چیزی که گفتمت و نوشتنی نیست!